کد خبر: ۶۶۵۲۰۳
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۸
تعداد بازدید: ۳۲۹
یک بعد از ظهر گرم تابستانی در غرب تهران پرایدی که مسافرکش است جلوی پایم ترمز می‌کند و راننده می‌پرسد کجا؟ مقصدم را می گویم و سوار می‌شوم، خیابان شلوغ است و ترافیک عصرگاهی می‌رود که کم کم رخ بنماید!

راننده که پسر بیست و اندی ساله ای است با بی حوصلگی رانندگی می‌کند، فاصله مجاز را با خودروهای دیگر رعایت نمی‌کند و چراغ قرمز را نادیده می‌گیرد.

به او می گویم لطفاً کمی بیشتر احتیاط کن! وقتی برای جواب دادن به من شروع به صحبت می‌کند، لهجۀ غلیظ و شیرین اش اولین چیزی است که نظرم را جلب می‌کند. می‌پرسم اهل کجایی؟ می‌گوید از کوهرنگ آمده‌ام تهران برای کار ... و کارش همین مسافرکشی با پراید نه چندان سالمی است که شب‌ها هم تبدیل به اتاق خواب او می‌شود.

در شهرشان کار پیدا نمی‌شود و از بی پولی و بیکاری خسته بوده، پس با چندتا از دوستانش بلند می‌شوند و می‌آیند تهران، روزها در یک مسیر خاص مسافر کشی می‌کنند، شب‌ها در ماشین می‌خوابند، به حمام‌های عمومی می‌روند، ظهرها را با ساندویچ یا نان و پنیرسر می‌کنند و پولشان که جمع شد، سفری کوتاه به شهرشان می‌روند و زود باز می‌گردند.

نامش احمد است. وقتی می‌خواهم پیاده شوم تعارف می‌کند و نمی‌خواهد پول بگیرد. احمد مثل همه همشهری‌ها و هم ولایتی‌هایش مهربان و خونگرم و سخاوتمند است؛ اما «تهران خسته‌اش کرده، دیگر نمی‌تواند این همه دود و ترافیک و تنهایی در میان این همه شلوغی را تحمل کند، دوست دارد به خانه بازگردد، اما چاره ای نیست، باید بماند...»

راننده‌هایی که در تهران زندگی می‌کنند و قبل از احمد در این خط کار می‌کرده‌اند تقریباً هر روز با او و همشهری‌هایش بگو مگو دارند و آن‌ها را رقیب شغلی خود می‌دانند. «شاید آن‌ها هم حق داشته باشند. بالاخره آن‌ها هم زن و بچه دارند و درآمدشان کم شده است.»
اما احمد چه کند؟ مگر نه اینکه همه حق دارند زندگی کنند و در سفره‌شان نانی باشد ... تازه روزی هم دست خداست، پس چرا تهران با او اینگونه رفتار می‌کند؟

نه فقط از کوهرنگ و خرم آباد و دیگر شهرهای لرستان که بسیاری از مردان جوان و میانسال از کردستان و ارومیه هم به هوای همین کار به تهران آمده‌اند.

مثل حمید که چهل و پنج ساله است و از ارومیه به تهران آمده و دختر دم بخت دارد و باید از خودش بزند و دلتنگی را فراموش کند تا بتواند با مسافرکشی شبانه روزی در تهران با دست پر به خانه بازگردد و جهیزیه برای دخترش فراهم کند.

تابستان کار راحت تر است اما در زمستان که هوا سرد می‌شود، شب در ماشین خوابیدن و سرما خوردن و بیماری‌های طولانی مدت او را کلافه می‌کند، نمی‌تواند غذای سالم و خانگی بخورد و دوری از همسرش برای او سخت شده است ...

حمید می‌گوید ای کاش در شهرهای خودمان کاری داشتیم و به اینجا نمی‌آمدیم، اصلاً زندگی کردن یادمان رفته، زن و بچه مان آنجا تنها، ما اینجا غریب، من اگر نصف این درآمد را در شهر خودمان داشتم به تهران نمی‌آمدم و اضافه می‌کند:
هیچ کس به فکر ما نیست، ما هم آدمیم، حالا از من سنی گذشته، اما شما می دانید آمدن این همه پسر جوان و تنها به تهران، دوری از خانواده، این زندگی سخت، بیماری، شب‌ها در ماشین خوابیدن و تمام روز را در خیابان‌ها گشتن چه گرفتاری‌هایی برای همه درست می‌کند؟

من که جواب سوالش را نمی‌دانم، شاید تهران بداند!
منبع: الف
فرزانه زنگیان
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: