ذهن کودکی که از مدرسه و سلمانی و حمام و هزارجای دیگر آواره سینماهای لالهزار و کتابفروشیهاست در تصاویر و در تخیل ناغوش میخورد. ذهن کودک آبستن رؤیاهایی است که ریشه در واقعیت اطراف دارد ولی در عرصه ظهور ــ خلق اثر ــ نیز باز رگهای از تخیل و شاعرانگی را میتوان در آن دید. در رئالیستیترین و مترتبا تلخترین فیلمهای کیمیایی نیز خیال میبینیم. ذهنی پر از تصور و تخیل و تجسم و زایش خیالانگیزِ چیزها و پدیدهها و آدمها.
من در دنیای مسعود کیمیایی تار واقعیت را تنیده در پود خیال میبینم. او را از پس دوگانههای آدمیزادی میبینم. همانقدر «تلخی» در نعش بیجان «رضا موتوری» در ماشین زبالهدان شهرداری میبینم که «خیالانگیزی» در دزدی گاوصندوق از کارخانهای در دل شلوغی و آمدورفت کسان. همانقدر چشمان غمین «داشآکل» در شب زفاف مرجان در سرم حک میشود که کلام رؤیایی طوطیاش در قفس، به مرجان. دنیای کیمیایی همانقدر برایم تلخ است که اندوه وسترنرهای کوچک فیلم «پسر شرقی» را دیده باشم و همانقدر خیالانگیز که دیدن سینمای کوچکی با آن حجم از شوق کودکانه در زیرزمینشان و بعدها باز، ردپایی چنین در زندان فیلم «جرم».
آن «واقعیت» و «رئالیسم»ی که مراد من است نه بویی از جنس رئالیسم اصغر فرهادی و مقلدانش در این سالها برده است و نه ارتباطی به ناتورالیسم عباس کیارستمی دارد. رئالیسمی که از آن سخن میگویم، از دل زوزه زخم و فریاد کوچههای پایین شهر و چرک و خون میآید: از دل فیلمهای دردآلود خود مسعود کیمیایی میآید اما به نگاهی نو او را از پس 30 فیلم، در هیئت پیر خبرهای میبینم که خیالانگیزترین داستانها و لحظههای دوران را به واقعیترین شکل ممکن برایمان به تصویر درآورده است. او مردی را زیر دوش حمام، در روز روشن میکشد، فریاد دردناکش را نیز نشانمان میدهد. فقط نشانمان میدهد، نمیگذارد چیزی جز فشار آب دوش را گوش کنیم و ما نیز به عمق جان باور میکنیم که مردی در زیر دوش آب دارد میمیرد و از حس تیغ بر پوست، به خود میلرزیم. «تصویر» چیزی است که کیمیایی در تمامی دوران، آبستن آن بوده است.
گَردِ جادوی این «تصویر» و «تصویرسازی»، این «داستان» و «داستانسازی» از دل کوچهها و محلههای اصیل طهران بر ذهن و روح کودکی که پیرِ حالاست، نشست. ردپای گَردِ آن جادو را در مُهرِ چیزهایی از آن «کودکی» به قلب «پیری» میتوانم ببینم. من ردپای کودکی عاشق جهان وسترن سینمای آمریکا را مثلا در خیالانگیزی وجود «اسب» در فیلمهایش میتوانم بیینم. شتر «بلوچ» برای کیمیایی 31ساله، اسب فیلمهای وسترن محبوب «مسعود» 10ساله است و اسلحه روستاییاش، ششلول گاری کوپر. رد اسب «حجت» و «زینی» فیلم «غزل» را نیز من در وسترنهای دهه 50 میلادی سینمای آمریکا گرفتهام. در «آرچی»ِ فیلم «اسب» نیز من مسعودی 10، 11 ساله دیدهام که یکهتاز است و گول هیچ پریرویی را نیز نخورده، به شهر و دیارش بازمیگردد، با «اسب» خود.
اسبی که برای کیمیایی 48ساله کودکتر شد، اسباببازی شد و آویزان به پرههای پنکه سقفی مسافرخانهای پایین شهری بالای سرِ رضای همیشه خسته کیمیایی و قطرهای که مردی بر چشمانش چکانید- فیلم دندان مار 1368 - بعدها در رضایی دیگر، در پس پشت اسبسوار میدان فردوسی فیلم کیمیایی 50ساله- ردپای گرگ 1370- و نیز چشمان مبهوت پسرکی نابغه را برابر پرده نقرهای سینمایی در لالهزار دیدهام. کیمیایی همانقدر برایم معمار زهر و تلخی واقعیت است که آفریننده رؤیاییترین لحظات عالم: قدّ دیدن مرد خسته خونی اسبسواری لابهلای ماشینهای فلزی، روی آسفالت. جهان مسعود کیمیایی، جهانی است برساخته آنچه در اطرافمان میبینیم و ما نمیبینیم و او میبیند و جوری دیگر نیز بازمیتاباند. همانقدر واقعی که خیالی: واقعی- نیمهواقعی.
شبیه مکانیسم جوشش و زایش شعری از ذهن شاعری که دلانگیزترین تابلوهای عالم را به زور کلمات بر کاغذ بنویسد و بر بوم سپید ذهنهای ما نقاشی کند. مثل نیمایی بزرگشده در دل کوه و کوهستان و رود و جنگل که گاه جاری در رود بلندی به نام «ماخاولا» باشد و گاه، بیتاب چون «غراب» و گاه نیز نالان چون «آقاتوکا»یی. کیمیایی نیز به مدد «مسعود»ی خردسال که نزدیک 80سالگی نیز آن را در خود دارد، میتواند داستان بگوید، تصویر بسازد، تخیل کند و لطافت و خشونت را توأمان بسازد و ما ناسپاسان نیز لمیده بر مبلی با بیمسئولیتی نسبت به آثار او، در جهانی دیگر سیر کنیم و از ریشههای نگاه و سلوک 80ساله او بیخبر باشیم و او را سیبل ششلولی کنیم که او خود عمری قلبهای ما را با همانها-فیلمهایش- نشانه گرفته است.
این را مینویسم که نوشتنش، تلنگری به بیمسئولیتیمان نسبت به کارنامه محترم مسعود کیمیایی و نخواندنها و ندیدنها و غفلتهایمان باشد. دنیای مسعود کیمیایی در این نیمقرن، هزارتوی تالاری است که برای دیدنش، جامهای دیگر به تن باید کرد. آن مشخصه واقعی-رؤیایی کیمیایی را من در کسوتی از او میبینم که گمانم مهمترین وجه حضور اوست. آن کسوت، کسوت شاعری اوست. کیمیایی یک کتاب شعر به نام «زخم عقل» بیشتر چاپ نکرد ولی کسوت شاعری را فقط زخم عقل بر تن او نپوشاند، نیمقرن فیلمسازی و نوشتن و سخنگفتن و شاعرانگی در میزانسنهای خیلی از فیلمهایش گواه حرف من است. مسعود 10ساله درون کیمیایی موسپیدکرده، عاشقش نیز که میکند، باز قلب هزاران «اسب» رمیده را در او به عشق میآلاید: «تو را که باور کردم/ قلب هزاران اسب رمیده/ در من عاشق شد».1 همینقدر لطیف. انگار کیمیایی در همان کتاب شعر نیز تیغی است بر ابریشم: تلخ-لطیف توأمان.
«ترس/ با اندوهی سرد/ طنابِ دارِ کلماتم را/ در بیخِ دهانم/ به زبان و صدای خراشیدهام/ آویخت».2 همینقدر تلخ. این دوگانه زیبای فرش کیمیایی، ساخته از تار واقعیت و تلخی و پود خیال و لطافت در کتابهای درخشان دیگرش نیز نمودی بارز دارد؛ مثل فصل سوررئال و شاعرانه کتاب «جسدهای شیشهای» که زنی به مرگی خودخواسته، در دیگی پر از گلاب را برداشته و خود را ذوب در گلاب میکند و در شیشههایی از گلاب باقی میماند: «طلعت در حرمِ گُل، گُلاب شد».
شکوه این شاعرانگی به شمایلی دیگر در کتاب «حسد» نیز جلوه کرده است. «در اتاقهایی که سر به سرسرا دارند، تودرتو و تاریک. با مردان پریشانی که در احوال سماع میچرخند و هشیار به جهان خود و بریده از احوال این جهاناند».4 مانند دنیای مسعود کیمیایی که هرچند برساخته سیاهی اطراف است، اما بریده از این جهان و هشیار به جهان خویش است؛ جهان مسعود کیمیایی. این دوگانگی در خیلی وجوه دیگر کیمیایی نیز برای من آشناست. شمار عکسهایی که کیمیایی در آن مغموم و گرفته و در فکر یا در ناراحتی و پریشاناحوالی است، بهمراتب فزونی دارد نسبت به کیمیاییای که لبخند بر لب داشته باشد یا قهقهه بزند. من این را خوب میدانم که کیمیایی به عمق عمر نزدیک به 80سالهاش، برای خستهبودن و غمینبودن و برای سرخوردگی، کم بهانه ندارد، کم زخم نخورده است ولی میخواهم دوگانهای دیگر را بگویم، از وجه دیگری از همین کیمیایی غمین بگویم، که طنازی اوست و به یمن رفاقتم با او توان گفتن این را به تجربه خویش دارم که کسی را ندیدهام همپای او در طنز ظریفی که بتواند همنشینش را رودهبُر کند و بخنداند و برای دمی، تزریق ترک تلخی کند.
این نیز همان دوگانه است که مردی به تلخی خون و زخم، به شیرینی شهد خوشبوترین گلهای عالم باشد. این خصوصیت را دوست دیگرمان، احمدرضا احمدی نیز دارد. تلخ، قد «چایای که در غروبِ جمعه روی میز سرد شود»5 و شیرین، قد «پسرکی به اسم احمدرضا احمدی که گم شده است».
واقعی، قد «وقت خوب مصائب»7 و رؤیایی، قد «هزارپله به دریا مانده است».8 حالا برای چندمین سال است که باز من برای مسعود کیمیایی مینویسم در روز هفتادونهمین سالروز میلادش که بهترین است و مبارک مایی است که او برایمان آرتیستتر از هر آرتیستی بود و ماند و خالق تلخترین واقعیتها و معمار دلانگیزترین رؤیاها بود و هست، میخواهم عینک از چشمانش بردارم و در پس ریش انبوه و چشمان غمینش، پسرکی چُست و باهوش ببینم که به قول هژیر داریوش یک «دیوانه فیلم» است، پسری که زمین و زمان را میدوزد تا سر از سینما و کتابفروشی درآورد و ببیند و بخواند و عاشق شود و ابر و مه را در خود بباراند، ولی باز سواری خسته در او بتازد: «در من سواری خسته میتازد/ در من هر آنچه عشق است، میبازد/ در من ابر و مه میبارد/ اما باز/ سواری خسته در من میتازد».