در این مدت، من خیلی درگیر گوشی تلفن همراهم شدم و همسرم از این بابت ناراحت بود ولی به رویم نمیآورد و چیزی نمیگفت. اعتیاد من به فضای مجازی روزبهروز بیشتر شد. هفتۀ قبل بود که در یک گروه مجازی با دختری جوان آشنا شدم. صحبتهای ما از نقد دربارۀ فیلم تلویزیونی شروع شد و به حرفهای عاشقانه ختم گردید.
او دربارۀ زندگی خصوصیام پرسید. گفتم که متأهل هستم و یک بچه هم دارم. وقتی از خوبیهای همسرم برایش تعریف کردم، انگار آتش به خرمن احساسات نابودشدهاش زدم.
میگفت: «چرا با این خوشی زودگذر و پوچ و الکی (ارتباط مجازی) خوشبختی واقعی و خوشی باارزش سرنوشتت را ضایع میکنی؟».
او برایم تعریف کرد چطور پدر و مادرش به خاطر همین خیانتهای کثیف از هم جدا شدهاند و زندگی و سرنوشت خود را به تباهی کشاندهاند. حرفهایش تلنگری بود تا از راه خطای رفته بازگردم.
دیگر جواب همسر دوست خدابیامرزم را هم ندادم اما حالا این زن دستبردار نیست. یکیدوبار، با تهدید، از من پول گرفت و بعد هم وقتی فهمید میخواهم به رابطهمان پایان بدهم عصبانی شد و گفت: «تو حق نداشتی با احساساتم بازی کنی.».
او موضوع را به همسرم اطلاع داد و پیامها و تصاویر افتضاحی که برایش فرستاده بودم را نشانش داد. همسرم هنوز رودررویم چیزی نگفته است. فقط سکوت کرده است. یکیدوبار میخواستم معذرتخواهی کنم که به گریه افتاد و حاضر نشد حرفهایم را بشنود. به پیشنهاد یکی از همکارانم، دستبهدامان مرکز مشاورۀ آرامش پلیس شدهام.