کد خبر: ۶۶۶۲۵۹
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۵
تعداد بازدید: ۷۹۳
آخرین برگ کتاب زندگی نوجوان 16 ساله ایذه‌ای ورق خورد و هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نبود. این نوجوان رفته بود و دیدار با او مانده تا قیامت.
به گزارش خبرداغ به نقل از روزنامه ایران: آخرین برگ کتاب زندگی نوجوان 16 ساله ایذه‌ای ورق خورد و هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نبود. این نوجوان رفته بود و دیدار با او مانده تا قیامت.

تنها یک چیز مانده بود: «قصاص»؛ قصاصی که برای آن جغرافیا و آن خانواده، امری کاملاً طبیعی بود؛ چیزی مثل غذا خوردن و نفس کشیدن! اما پدر خانواده از خون فرزندش گذشت و همراه با خانواده‌اش لذت چیزی را چشید که به حرف، بخصوص در آن منطقه، آسان است اما در عمل بسیار دشوار.

همه‌چیز از آخرین شب زمستان سال 1387 شروع شد. «ایوب 16 سال بیشتر نداشت و حواسش بیشتر از هر چیز پی درس و مشقش بود و اگر هم فرصتی و فراغتی می‌یافت، تفریح‌های نوجوانی.»

این جمله را «علی کوراوند» پدر ایوب می‌گوید؛ پدری که قاتل پسرش را بخشیده و این بخشش را جزئی از بازی سرنوشت و تقدیری می‌داند که خداوند برای او و خانواده‌اش مقدر کرده است.

او ادامه داد: آن شب وقتی از عروسی یکی از اقوام بازگشتم همسرم در خانه نبود و ایوب مشغول درس خواندن بود. برای استراحت به اتاق رفتم و چند ساعت نگذشته بود که با صدای همسرم از خواب بیدار شدم. سراسیمه از من می‌پرسید نمی‌دانی ایوب کجاست و ازآنجا که متوجه خارج شدن ایوب از خانه نشده بودم، پاسخی هم برایش نداشتم. چند ساعتی به جست و جو سپری شد اما هیچ رد و نشانی از ایوب پیدا نکردیم. در تمام این مدت جملاتی که یک روز پیش از آن با نوعی تمنا به زبان آورده بود مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. روز قبل از من خواسته بود مبلغی به او بدهم تا برای خودش تلفن همراه بخرد.

کوراوند گفت: هر جا که به ذهنمان می‌رسید را گشتیم اما جست و جو‌ها بی‌نتیجه بود و هیچ نشانی از ایوب پیدا نکردیم تا اینکه از اداره آگاهی با ما تماس گرفتند و اطلاع دادند ایوب دستگیر شده و باید همراه با شناسنامه‌اش به اداره آگاهی برویم.

خبر نداشتم که قرار است در کسری از ثانیه باورنکردنی‌ترین صحنه زندگی‌ام را ببینم. من و همسرم در طول مسیر خانه تا اداره آگاهی حتی برای لحظه‌ای گمان نمی‌کردیم با پیکر بی‌جان ایوب مواجه شویم بلکه مدام می‌گفتیم باید از او بپرسیم چرا بدون اطلاع خانه را ترک کرده و مرتکب چه خطایی شده که کار به دستگیری‌اش کشیده است.

این در حالی بود که وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم بر اساس اعترافات قاتل که در یک مغازه موبایل‌فروشی کار می‌کرده، ایوب یک گوشی تلفن همراه از او خریداری کرده بود اما به دلیل نارضایتی از آن، درست زمانی که من به خواب رفته بودم و مادرش در خانه نبود به منزل حمید یعنی قاتلش که یک سال از او بزرگ‌تر بود رفته و بعد از شدت گرفتن مشاجره، بحث و جدال به داخل مینی‌بوس پدر حمید کشیده می‌شود و او به وسیله تِکه کشی که به تکیه‌گاه صندلی مینی‌بوس بسته می‌شود ایوب را خفه می‌کند و خانواده‌اش را در جریان ماجرا قرار می‌دهد و به این ترتیب مأموران اداره آگاهی محل از ماجرای قتل مطلع می‌شوند.

تصمیم سبز


روز موعود فرا رسید و قرار شد من و همسرم با قاتل فرزندمان رو به رو شویم. تصمیم راسخ گرفته بودیم تا با قصاص قاتل فرزندمان او را به سزای عمل خود برسانیم. در همین افکار بودیم که در باز شد و حمید وارد اتاق شد و اتفاق عجیبی افتاد. در آن لحظه به چشمان حمید خیره شدم و بی‌اختیار به یاد ایوب خودم افتادم. نمی‌دانم این چه احساسی بود که در یک لحظه درونم را به تلاطم کشاند و مرا  واداشت تا تصمیمی غیر از قصاص این جوان بگیرم.

کوراوند با یادآوری آن روز پر التهاب ادامه داد: هیچکدام از اعضای خانواده و قوم و خویش‌ها حاضر به بخشش نبودند و وقتی متوجه تصمیم من شدند مشاجره شدیدی در ایل و تبار ما درگرفت. تنها راهی که به ذهنم رسید تا خانواده‌ام را نسبت به بخشش مجاب کنم این بود که بگویم اگر با من هم‌عقیده نشوید شما را ترک می‌کنم و به مکانی نامعلوم می‌روم که نتوانید تا عمر دارید نشانی از من پیدا کنید. این جدال و اصرارها چهار سال به طول انجامید، در طول این مدت سه مرتبه ایوب را در خواب دیدم که از تصمیم من خوشحال بود.

سرفصل آزادی

بیش از 6 سال گذشته بود و داستان در هم گره خورده حمید و ایوب ورق می‌خورد تا اینکه به سرفصل آزادی رسید. علی کوراوند که همراهی اعضای ﺟﻤﻌﻴﺖ اﻣﺪاﺩ ﺩاﻧﺸﺠﻮﻳﻲ ﻣﺮﺩﻣﻲ اﻣﺎﻡ ﻋﻠﻲ(ع) را عاملی برای پایان بخشیدن به این ماجرای پر فراز و نشیب دانست، افزود: چند ماه قبل بود که اعضای جمعیت امام علی(ع) به منزل ما آمدند و خواست خداوند بود که بالاخره خانواده ام حاضر به بخشش شدند. نخستین روز عید خانه ما از عطر حضور ایوب خالی شده بود و در تمام این سال‌ها آرامش از خانه ما رخت بسته بود تا اینکه تصمیم برای بخشش، عید دوباره‌ای را میهمان خانه خالی از صفای ما کرده بود.

بالاخره همه خانواده حاضر شدند از قصاص قاتل ایوب صرف‌نظر کنند مشروط بر اینکه او و خانواده‌اش جایی زندگی کنند که یکدیگر را نبینیم چراکه عاقبت خوشی در پس این ماجرا نبود. ما با خداوند معامله کرده بودیم و تنها دلیل بخشش من و خانواده‌ام خدای ایوب بود.

از زاویه‌ای دیگر

یک روز مانده به عید سال 1388 آخر شب از مغازه برگشته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. ایوب پشت در ایستاده بود و به من گفت دو نفر می‌خواهند با تو صحبت کنند و اگر نیایی مرا اذیت می‌کنند؛ اما من از رفتن امتناع کردم. دقایقی بعد داخل مینی‌بوس پدرم بودم و داشتم قفل فرمان آن را وصل می‌کردم که دوباره به سراغم آمد. ایوب بار دیگر از پشت سرم همان جمله‌ها را تکرار کرد، به او گفتم اگر نروی می کشمت، خلاصه مشاجره شدت گرفت و در حالی که اراده‌ای بر رفتار خود نداشتم آن اتفاق باور نکردنی رخ داد.

حمید که سه ماه است به قول خودش میان زمین و آسمان معلق است، ادامه داد: 17 ساله بودم که رفتارهای نسنجیده در یک آن، از من یک قاتل ساخت. وقتی یقین پیدا کردم ایوب نفس نمی‌کشد به داخل خانه رفتم و ناباورانه‌ترین خبر را به پدر و مادر جوانم دادم. شبانه مرا به کلانتری محل بردند و موضوع را به اطلاع مأموران رساندند. همان شب دستگیر شدم و فردای آن روز به دلیل اینکه کمتر از 18 سال داشتم به کانون اصلاح و تربیت منتقل شدم.

خانواده ایوب حاضر به بخشش نبودند و چیزی جز قصاص آتش درونشان را فرو نمی‌نشاند، پدر و مادر من هم وضعیت مالی خوبی نداشتند و نمی‌توانستند در ازای پرداخت دیه از خانواده ایوب تقاضای بخشش کنند به همین دلیل محکوم به خواب آزادی در قفس شدم.

مدتی گذشت تا اینکه با ورود به 18 سالگی در ششمین روز سال 1388 وارد زندان سپیدار اهواز شدم و روزهایی تاریک‌تر از آنکه تصورش را می‌کردم جلوی چشمانم ظاهر شد. نه‌تنها تا به آن روز حتی یک گام مثبت برای جبران زحمات پدر و مادرم برنداشته  بلکه با کاری ناخواسته آنها را سرافکنده کرده بودم و در طول مدت زمانی که در زندان سپیدار روزهای خاکستری، طولانی و عذاب آور را سپری می‌کردم از دیدار پدرم محروم بودم و تنها می‌توانستم مادرم را ببینم؛ علاوه بر این با سن و سالی نه چندان بالا در میان مجرمانی حضور پیدا کرده بودم که انواع و اقسام جرم‌ها را مرتکب شده بودند و همه اینها بر شرایط نامناسب روحی‌ام می‌افزود با این حال تمام تلاشم این بود که به زندان خو نگیرم و به بخشش امیدوار باشم.

حمید با مرور روزهای سراسر بیم و امید خودش ادامه داد: پیش از آنکه به دلیل جرمی نابخشودنی دیوارهای تنگ زندان مونس شبهایم شود، آرزو داشتم خوب درس بخوانم و شغل مناسبی پیدا کنم تا کمک حال پدر و مادرم شوم اما یک اتفاق تلخ مسیر زندگی ام را تغییر داده و قاتلی بودم که خانه ام زندان بود و دیوارهای تنگ و میله‌های سرد آن آرزوهایم را از من گرفته و امیدم را ناامید کرده بود. هر بار که خواب اعدام می‌دیدم تمام بدنم به لرزه می‌افتاد اما بدون شک لطف خداوند بود که شامل حالم می‌شد و بارها خواب آزادی می‌دیدم تا سیاهی خواب‌های آشفته را به فراموشی بسپارم.  بالاخره معجزه خداوند رقم خورد.

خانواده کوراوند حاضر شدند از قصاص من بگذرند و در نوزدهمین روز دیماه 1394 زندگی دوباره را به من هدیه کنند. آنقدر حس زیبایی بود که  نمی‌توانم با کلمات توصیفش کنم. کاملا گیج بودم. وارد سالن ملاقات شدم و بعد از هفت سال پدرم را دیدم. در آن لحظه تنها خواسته‌ام این بود که بر سر مزار ایوب حاضر شوم و از او به خاطر این همه مهربانی تشکر کنم. این روزها تنها دغدغه حمید این است که تلاش کند تا در زندگی افق‌های روشن‌تری را رقم بزند و کمک حال خانواده اش باشد.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: