حدود یک سال گذشت. این کار سود آنچنانی نداشت. میگفت باید مدل ماشین را عوض کند. وکالت دادیم کارها را انجام دهد. ماشین را فروخت. متاسفانه ما از مشکلات او و دخترخالهام اطلاع نداشتیم. او و همسرش توافقی از هم جدا شدند. ما ماندیم با یک برگ چک بیپشتوانه که کسی هم جوابگویش نبود. شوهرم سکته کرد. وضعیت جسمیاش خیلی بههمریخته بود.
رکنا: مجبور شدم سر کار بروم. حدود دو سال از این ماجرا گذشت. فهمیدم همسرم
معتاد شدهاست. این بلای خانمانسوز در مدت کوتاهی او را به منجلاب
فروبرد. نمیدانم چه خاکی بر سرم بریزم. پسر و دخترم سرکش و پرخاشگر بار
آمدهاند. آتش طمع زندگیام را سوزاند.