به گزارش خبرداغ به نقل از خبرآنلاین؛ متن زیر خلاصه بخش سوم سخنان دکتر محمد مسجدجامعی است که در تاریخ ۲۸ مهر ۱۴۰۳ در نشست مجازی کلاب علوم سیاسی با عنوان «دولتهای تمدنی؛ ژئوپلیتیک قطببندیهای کنونی» ایراد شد. در این بخش استاد مسجدجامعی به بیان مصادیق دولتهای تمدنی پرداختند.
با عرض سلام و احترام خدمت شرکتکنندگان محترم و جناب دکتر دهقاندار
این سومین نشست درباره «دولتهای تمدنی» است. در این جلسه به مصادیق خواهیم پرداخت و اینکه چه کشورهایی چنین هستند و چرا چنین هستند. البته در حال حاضر از کشورهای متعددی نام میبرند، امّا مهمترین آنها چهار کشور چین، روسیه، هند و ترکیه هستند و بعضاً از ایران و مصر هم یاد میکنند. به هرحال در مورد چهار کشور نخست صحبت خواهیم کرد. لازم به یادآوری است که در صحبت امشب صرفنظر از مطالعات از تجربیات شخصی و دیپلماتیک، استفاده خواهم کرد.
چنانکه قبلاً هم گفته شد نمونه واقعی دولت تمدن، چین است و این سخن کاملا درستی است. چین بیش از آنکه یک کشور باشد، یک فرهنگ و تمدن است. وقتی میگویید چین، نه تنها کشوری همچون کشورهای دیگر، بلکه یک تاریخ و تمدن تداعی میشود. البته این سخن در مورد ایران هم صحیح است، مشکل اینجا است که تاریخ و تمدن ما را عموماً، با نام «پارس» و «فارس» میشناسند و نه با نام «ایران». از گذشته چنین بوده و هنوز هم چنین است.
در حال حاضر ایران به یک واحد سیاسی و با مرزهای مشخص دلالت میکند، امّا پارس و معادلهای آن در زبانهای دیگر، اعم از زبانهای اروپایی تا زبانهای موجود در آسیا و حتی در زبان عربی، به تاریخ و تمدن کهنسالی دلالت میکند که از زمان یونانیها و رومیها وجود داشته و هماورد آنان بوده است. اصطلاح «ایران» علیرغم قدمتش، چنین نیست و این واقعیتها را تداعی نمیکند. برای عموم تحصیلکردههای یاد شده، تاریخ یونان و روم بدون توجه به تاریخ و تمدن «پارس»، قابل فهم نیست.
این صرفاً به دلیل جنگها و روابط خصمانه نیست. در مورد فرهنگ و تمدن و دین نیز چنین است. میترائیسم و آئین مانی که امپراطوری روم را درنوردید و حتی تا آسیای دور و چین هم نفوذ کرد، منشایی پارسی و ایرانی دارد. نمونه دیگری که اخیراً مورد مطالعه جدی قرار گرفته، تأثر «تلمود بین النهرینی» و یا «تلمود بابلی» از فرهنگ و دین دوران ساسانی و آئین زرتشتی است. جالب اینجا است که این تلمود به مراتب غنیتر از «تلمود فلسطینی» است که کموبیش در همان دوران نوشته شد ولی چندان تحت تأثیر فرهنگ رومی نیست. حال آنکه در آن زمان مجموعه فلسطین و اصولاً شامات تحت سیطره رومیها بود.
به هرحال چین بهواقع یک تمدن است، امّا مهم این است که این تمدن تاکنون ادامه یافته و عملاً ویژگیهای این کشور را شکل داده و میدهد و البته خود را با حفظ اصالتهایش، با زمان منطبق ساخته است و بهواقع در این کار موفّق بوده است.
مناسب است خاطرهای را نقل کنم و اینکه چگونه چینیهای کنونی عمیقاً تحت تأثیر فرهنگ و اخلاقیات تمدنی خویش هستند. اشتباه است چین به عنوان کشوری کمونیستی و با ویژگیهای جامعه کمونیستی، نگریسته شود. کمونیسم بیش از آنکه تحت تأثیر نظام و اندیشههای کمونیستی باشد، وسیلهای بوده برای سازماندهی جامعه بزرگ و پرجمعیت چین. لذا مدیریت و برنامههای توسعهای کشور، عمیقاً چینی است که بهواقع نسبتی با ایدئولوژیهای اجتماعی و اقتصادی مرام کمونیستی ندارد.
داستان چنین است. حدود دو ماه پس از حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، کنفرانس کوچکی در شهر فلورانس ایتالیا برگزار شد که من هم به عنوان سخنران، شرکت داشتم. پس از سخنرانیهای صبح روز اول، فردی به پشت میکروفن رفت و پس از آنکه این جمله ناپلئون را گفت «زمانی احساس خطر کنید که اژدهای زرد – منظورش چین بود – بیدار شود» او از قول ناپلئون چنین گفت. نمیدانم این جمله دقیقاً از اوست یا خیر. به هر حال میخواست بگوید خطر آینده چین است و نه اسلام.
سپس گفت من بازنشسته «دیگوس» - سازمان اطلاعات و امنیت ایتالیا – هستم و مایلم تجربهام با اقلیت چینی موجود در استان توسکانو – که فلورانس مرکز آن است – را، بگویم.
فلورانس مرکز صنعت طلای ایتالیا است و چینیها از بهترینها در این صنعت هستند. آنها از اواخر دهه پنجاه به این منطقه آمدند و در حومه فلورانس در اقامتگاههای خود و به صورت فشرده و پرجمعیت زندگی میکردند تا آنکه جمعیتشان به حدود سی هزار نفر رسید. البته با آنان مشکلی نداشتیم، امّا مسائلی وجود داشت که تعجب و سوءظن ما را برمیانگیخت. و از جمله اینکه پیوسته تعدادشان ثابت بود، گویی حادثه فوتی در بینشان اتفاق نمیافتاد. مضافاً که جامعه بسیار بستهای بودند و با ایتالیاییها به اصطلاح نمیجوشیدند.
به این موضوع حساس شدیم. تحقیقات نشان داد که برخی فوت میکنند، امّا با پاسپورت فرد متوفی، فرد دیگری جایگزین میشود. و فرد متوفی را در باغچه اقامتگاه دفن میکنند. از نظر ما و پلیس پاسپورت، همه چینیها همچهره هستند و لذا پلیس تشخیص نمیداد که این پاسپورت از آن فردی که آن را ارائه کرده، نیست. در آن سالها وسائل جدید تشخیص هویت، وجود نداشت.
نکته دیگر کار فراوان و قناعت آنها بود. درآمد آنها بهمراتب بیش از سطح معیشتشان بود، بعد معلوم شد که آنها این مبالغ را برای بستگان خود میفرستند و با حداقل ممکن زندگی میکنند و افزود همه کسانی که در رستورانهای چینی که در آن ایام به تازگی آغاز به کار کرده بودند، کار میکردند و از مانده غذای مشتریان استفاده میکردند و حتی مسئول چینی رستوران هم چنین میکرد.
و بالاخره اینکه هیچ موردی وجود نداشت که چینیها به دادگاههای ما مراجعه کنند. حتی مدتی قبل یک چینی، چینی دیگری را در رم و در میدان ویکتوریا، ترور کرد، امّا اطرافیان مقتول از قاتل شکایت نکردند و پس از پیگیری پلیس آنها گفتند این مسائل را خود حل و فصل میکنیم. آنها در هیچ مورد به ما مراجعه نمیکنند، جامعه خاص خود را دارند و مسائل را در درون خود، حل و فصل میکنند.
در بین سخنانش گفت احساس ما این بود اگر از اوضاع داخلی چنین اقلیت بزرگی – البته با توجه به محدود بودن مهاجرت در دهههای ۶۰ و ۷۰ و حتی ۸۰ قرن گذشته در ایتالیا – اطلاع نداشته باشیم، خطرناک خواهد بود. باید بدانیم در بین آنان چه میگذرد و لذا از زنان وابسته به خود خواستیم که تلاش کنند با آنان آشنا شوند و نفوذ کنند که این اقدام هم مؤثر نیفتاد و بدانها اعتنایی نکردند. البته این داستان به آن ایام بازمیگردد، در حال حاضر چینیهای فراوانی هستند که با غیر خود ازدواج میکنند.
نمونه دیگر به گفتههای سفیر الجزایر در مراکش بازمیگردد. به دلیل حساسیت فراوان این دو همسایه نسبت به یکدیگر، پیوسته سفیرانشان از شخصیتهای مهم بودهاند. سفیر الجزایر ژنرال ارتش و قبلاً وزیر کشور بود.
در دوران سفارتم در مراکش یک بار از ایشان درباره چینیها و پروژههایی که انجام میدهند، پرسیدم. موضوع به سال ۲۰۰۴ بازمیگردد که ابتدای حضور چین در انجام پروژههای زیربنایی در الجزایر و کلاً در افریقا بود.
او گفت وقتی پروژهای میگیرند در ابتدا آن را با سیم خاردار محصور میکنند و تمامی پرسنل و وسائل و حتی بخش مهمی از مواد غذایی را با خود میآورند. روزی ۱۴ ساعت کار میکنند و هر وعده دو کف برنج بو داده شده میخورند و در خوابگاهی مملو از جمعیت میخوابند. هیچ الجزایری را نمیپذیرند و اصولاً ما طاقت چنین کار فشردهای را نداریم. نکته آخر اینکه یک کارگر چینی از یک پرسنل نظامی الجزایری، منظمتر و مدیریتپذیرتر و مطیعتر است. این نکات را کموبیش با همین توضیحات از سفیر گینه استوایی هم شنیدم. در آن ایام نفت مرغوب آنان به تازگی استخراج میشد و آنها به سرعت ثروتمند شدند، خصوصاً که جمعیت کشورشان بسیار اندک بود.
این خصوصیات مرهون تاریخ و تمدن و فرهنگ و آداب و رسوم این ملت است و طبیعتاً سرمایه بزرگی است برای رشد و توسعه. توسعه بیش از آنکه به استعداد در مفهوم خودمانی آن مرتبط باشد، به برنامه خوب و واقعبینانه و نیز مدیریتپذیری و کمتوقعی و احساس مسئولیت و وجدان کار، مرتبط است و اینکه افراد با یکدیگر کار و همکاری کنند و نه آنکه به بهانههای مختلف یکدیگر را دفع کرده و از انجام وظیفه سرباز زنند.
این جریان در بخش حاکمیتی هم قابل مشاهده است. آرام و با اعتماد به نفس و غیر تحریک کننده به پیش میرود و پیوسته خود را مسالمتجوتر از آنچه دربارهاش میگویند، نشان میدهند. گویی به نوعی ملاطفت و بلکه تواضع و خفض جناح میکند و البته در جایش هم تند و محکم سخن میگوید و عمل میکند.
نمونه خوب آن داستان هنگکنگ و ماکائو است. اولی در اجاره انگلیسیها بود و دومی در اختیار پرتغالیها. علیرغم قدرت چین و قدرت هستهای چین از زمان مائو، و قدرت اقتصادی و موقعیت بینالمللیاش پس از دهه نود، تا پایان زمان مقرر صبر کرد و سپس هر دو را به راحتی ضمیمه ساخت و بلکه بلعید و در هر دو مورد سیاستی متفاوت با آنچه در داخل چین وجود داشت، اتخاذ کرد. این هر دو به لحاظ قوانین داخلی، قوانینی متفاوت با سرزمین اصلی دارند.
عملاً آنچه این کشور را اداره میکند و در زمینههای مختلف داخلی و خارجی به پیش میبرد، همان میراث تمدنی او است. چه در آنجا که به خود مردم مربوط میشود و چه در آنجا که به نخبگان و تحصیلکردهها و بلکه مهاجران آن، و چه در آنجا که به نظام حکومتیاش، اعم از سیاسی و اقتصادی تا نظامی و امنیتی. اگرچه قابل انکار نیست که شانس بزرگ چین در این است که اکثریت مطلق آن از قوم «هان» هستند و قومیتهای متعدد دیگر هریک به نوعی «هانیزه» شدهاند.
بهواقع این یک تمدن زنده و پویا است که در درون مرزهای جغرافیایی این کشور زندگی میکند و تمامی بخشهای آن را جهت داده و کنش و واکنش نشان میدهد؛ و نه یک کشور در مفهوم کموبیش اعتباری و قراردادی دولت – ملت. و به دلیل موفقیتهای مداومش، این تمدن هر روز خلّاقتر، امیدوارتر، ناسیونالیستتر و به عنوانی جاهطلبتر میشود و طبیعتاً ثبات اجتماعی و سیاسی و استقلال فرهنگی و هویتیاش بیشتر میشود. آنها بیش از هر زمان دیگری به چینی بودن خود، افتخار میکنند.
چین برنامههای مفصلی برای ۲۰۴۹ یعنی یکصدمین سالگرد چینِ تحت رهبری حزب کمونیست، در نظر گرفته است. خویشتنداری مفرط آنها مانع از آن است که روشن شود چه اهدافی را نشانه گرفتهاند، امّا به احتمال فراوان آنان در آن سال به بزرگترین قدرت اقتصادی و صنعی و احتمالاً نظامی تبدیل خواهند شد و با توجه به برنامههایی که برای تحول در نظام مالی و اقتصادی و حتی سیاسی جهان دارند، بعید نیست نظام بینالملل جدیدی را، پی افکنند. مطمئناً رویکرد آکنده از سوءظن همراه با رقابت و بلکه حسادت مجموعه غرب در کنار اقداماتی که برای تضعیف این کشور انجام میدهد، آنان را در مسیر خود مصممتر خواهد کرد و این به نوبه خود به دلیل همان پشتوانه غنی تمدنی است.
روسیه: چنانکه گفتیم در حال حاضر متخصصان فراوانی هستند که روسیه را از مصادیق دولتهای تمدنی میدانند که به نظر میرسد تعبیر دقیقی نیست. طرد روسیه از جانب غرب که نمونهاش تعلیق عضویتش درG۷ بود و خصوصاً نزدیکیاش به چین و تحولاتی که در طی سالهای اخیر و خصوصاً پس از جنگ اوکراین در داخل این کشور روی داده، موجب شد که آنان روسیه را چنین بدانند و بنامند. امّا مشکل میتوان چنین خصوصیتی را برای این کشور پذیرفت.
به لحاظ تاریخی روسیه کشوری نسبتاً جدید است و طبیعتاً فاقد فرهنگ و تمدن تاریخی است. مضافاً که این تمدن متعلق به تمامی بخشهای این سرزمین وسیع نیست. از آن گذشته تلقی واحدی در مورد فرهنگ و تمدن روسی وجود ندارد و اینکه نسبت او با فرهنگ اروپایی چیست و چه باید باشد. تمامی این نکات در ایجاد دولتی تمدنی سهم دارد.
بخش مهم و تعیینکننده و تحول یابنده روسیه، عملاً بخش اروپایی آن است. چه در زمان تزارها و چه در زمان کمونیستها و چه پس از آن. حتی در زمان کمونیستها هم که سخن از خلقها و تساوی خلقها بود، باز هم بخش اروپایی، قلب روسیه بود و بقیه در حاشیه بودند؛ حتی در زمینههای علمی و هنری و ادبی و ورزشی و در معنای عام فرهنگی. اگرچه در این دوران قفقاز و بخشهایی جمهوریهای آسیای مرکزی تا حدودی فعال بودند و حضور داشتند.
البته پس از فروپاشی نظام کمونیستی و تولّد روسیه جدید، بخشهای غیر اروپایی به لحاظ اقتصادی فعالتر شدند و در زمان پوتین به دلائل مختلف بخشهای مسلماننشین بیشتر به صحنه آمدند و خصوصاً پس از جنگ اوکراین. شجاعت و جنگندگی بهویژه چچنها که به مراتب بیش از روسها است، عامل اصلی چنین تحولی بود. آنان پشتوانه بزرگ نیروی زمینی روسیه هستند.
دو نکته در مورد بخش اروپایی روسیه وجود دارد. اول اینکه عموماً اروپاگرا هستند و این سابقهای دیرینه دارد و از دوران تزارها و خصوصاً پترکبیر آغاز میشود و ادامه مییابد. علیرغم تعارض شوروی و غرب، این حالت در دوران کمونیستی هم دیده میشد. شاید نمونه خوب آن خاطرت گرومیکو باشد. او حدود چهل سال وزیر خارجه شوروی بود. از بخشهای مختلف کتاب او این نکته به خوبی برمیآید.
نکته دوم اینکه بخش اروپایی روسیه به همراه برخی از کشورهای شرق اروپا، میراثداران تمدن بیزانسی – ارتدوکسی هستند. تحولات تاریخی و دینی و اجتماعی در این قلمرو به کلی متفاوت بوده است با اروپای لاتینی – کاتولیکی، و نیز پروتستانی که از شکم کلیسای کاتولیک بدر آمد. آن دوگانگی موجود در قلمرو لاتینی بین «پاپ» و «پادشاه»، در قلمرو بیزانسی وجود نداشت. این دوگانگی مسیر تحولات پنج شش قرن اخیر اروپا را به گونهای کاملاً متفاوت با تحولات در قلمرو بیزانسی که یگانگی قدرت و دین بود، رقم زد.
نظام اجتماعی و سیاسی و بلکه دینی و علمی و آکادمیک اروپا عمیقاً تحت تأثیر تحولاتی است که این دوگانگی ایجاد کرد و چنین تحولاتی اصولاً در قلمرو بیزانسی وجود نداشت و نمیتوانست وجود داشته باشد. خصوصاً که به دلیل سیطره عثمانیها بر بخش مهمی از قلمرو بیزانسی، تحولات در این مناطق منجمد شده بود. اگرچه روسیه رقیب و هماورد عثمانیها بود و نه تحت سلطه آنان، ولی به هر حال اگر در شرق اروپا دگرگونیهایی حادث میشد، مطمئناً روسیه را نیز متأثر میساخت. چنانکه گفتیم تحولات در بخش ارتدوکسنشین اروپا به حالت انجماد درآمده بود.
گردش قدرت و نظام دموکراتیک و تفکیک قوا و نظم اجتماعی شکل گرفته براساس حضور احزاب مختلف که از درون جوامع اروپایی، خاصه پس از جنگ جهانی دوم، برمیآید، نمیتواند معادلی در روسیه داشته باشد. این عدم امکان صرفاً ناشی از اراده حاکمیت نیست، عمدتاً به دلیل واقعیتهای جامعه و ساختارهای او است. در جایی همچون روسیه میباید فردی چون پوتین در رأس قدرت باشد و در جایی چون آلمان، و علیرغم سوابق دیکتاتورمآبانه قبل از جنگ دوم، فردی چون خانم مرکل که نمونهای از خدمت و صداقت و پاکدستی برای مردمش بود، باید کنار رود.
البته عوامل دیگری جز فرهنگ بیزانسی در این مورد نقش داشتهاند که به خصوصیات جغرافیایی و طبیعی و سرمای جانکاه عموم مناطق اروپایی روسیه، قدرت نظام فئودالی و ویژگیهای کلیسای ارتدوکس این کشور، بازمیگردد.
هریک از نکات یاد شده توضیح بیشتری میطلبد، مهم این است که اجمالاً بخش اروپایی روسیه که هنوز هم قلب این کشور است، فاقد ویژگیهایی است که آن را به دولتی تمدنی تبدیل کند. مضافاً که بخشهای غیر اروپایی روسیه به مراتب بزرگتر هستند و نقش آنان پررنگتر شده و میشود. مضافاً که رشد جمعیت آنان خیلی بیش از بخش اروپایی است و اینان اصولاً در فضای فرهنگی دیگری تنفس میکنند.
در جلسه گذشته گفته شد عامل تعیینکننده در این میان، طرد روسیه بود از جانب غرب و خصوصاً پس از جنگ اوکراین، و به عنوانی این طرد شدگی یکی از موجبات این جنگ شد. این بیاعتنایی و بلکه تحقیر او را به سوی چین و نیز متحدان قبلی دوران شوروی کشانید و اینکه حساب خود را از غرب جدا کند و اینکه آنان او را به عنوان یک شریک نخواهند پذیرفت. در کنار چین بودنش بیشتر به دلائل سیاسی بود که البته چین هم در شرائطی بود که از آن استقبال کرد و میکند. این در کنار هم بودن کموبیش به یک نسبت به نفع هر دو است، اگرچه دلائل هریک برای نزدیکی متفاوت با دیگری است.
البته زمینههایی در روسیه خصوصاً در ایام پوتین وجود داشت که به کمک آمد. اندیشه «اوروآسیایی» و اینکه روسیه چنین واقعیتی است، از مدتها قبل وجود داشت؛ امّا هیچگاه این چنین نیرومند نبود. این تفکر تمامی گروههای غیر اروپایی روسیه را دربرمیگیرد که این در حد خود به تقویت هویت و اجماع و افتخار ملی کمک میکند که این کشور بدان سخت محتاج است و از جمله مهمترینهایش جذب مسلمانان موجود در این سرزمین است. اینان عمدتاً در مناطق آسیایی روسیه هستند و کسانی که در مناطق اروپایی آن زندگی میکنند، ریشه آسیایی دارند.
مسئله دیگر کلیسای ارتدوکس روسیه است. روسیه میخواهد و بلکه مجبور است به کلیسایش تکیه کند. هویت روسیه اسلاو، عمیقاً مرتبط است با کلیسایش. براساس آماری که چند سال گذشته درباره دینداری روسها تهیه شد، تنها بیست درصد گفتند که به مراسم کلیسایی میروند، امّا هشتاد درصد هویت خود را ارتدوکس روس میدانستند و بدان وفادار بودند.
این جریان در دوران پوتین تقویت شد. البته کلیسا هم در دفاع از روسیه و شخص پوتین سنگ تمام گذاشت و پاتریارک کنونی آن، آقای کریل، بهواقع یک ناسیونالیست افراطی است. او در همه مواردی که به موقعیت روسیه بازمیگشت، با تمامی ظرفیت از آن دفاع کرد. از موضعگیری صریح در مورد انشقاق کلیسای ارتدوکس اوکراین در ۲۰۱۹ گرفته که با تحریک دولت مرکزی انجام شد و خود را از کلیسای مادر، یعنی کلیسای ارتدوکس روسیه، جدا کرد و پاتریارک قسطنطنیه، آقای بارتولمنوس، یعنی برادر بزرگتر کلیساهای ارتدوکس، آن را به رسمیت شناخت، تا جنگ اوکراین و مواضعی که علیه متحدان اوکراین گرفت و تا تشویق سربازان روسی به شرکت در جنگ و دعای برای آنان.
عامل سوم دیگری هم هست که به افکار آقای الکساندر دوگین بازمیگردد، اگرچه این افکار دارای ریشههای تاریخی است. اندیشه او آمیختهای است از تفکر اوروآسیایی و تا گرایشهای ضد آنگلوساکسونی و دیدگاهی انتقادی نسبت به نظام فکری و فرهنگی و فلسفی غربی و تکیه به میراث ارتدوکسی و عرفان روسی که مورد اخیر را در کتابهای روشنفکر معروف ضد کمونیست روسی، آقای سولژنیتسین میتوان یافت. او یکی از شناختهشدهترین شخصیتها ناراضی در دوران شوروی بود. اندیشههای دوگین هماکنون در بین ناسیونالیستهای روس و گویا ارتش آن هواداران فراوانی دارد.
و بالاخره جنگ اوکراین است. این جنگ بهواقع جنگ ناتو است و نه اوکراین. اوکراین پوششی است از جانب ناتو و بهویژه بخش آنگلوساکسون آن، علیه روسیه. روسیهای که نمیپسندند و شکست او را شکست رقیب بزرگ وخطرناک خود، یعنی چین میدانند. چینی که در پی تغییر نظام بینالملل است. در اینجا به همان میزان که شکست روسیه مطرح است، شکست چین هم اهمیت دارد و لذا چین به گونهای غیر حساسیت برانگیز، در کنار و بلکه در پشت روسیه ایستاده است.
این جنگ نقطه عطفی است برای روسیه. تلاش روسیه برای تعریف تمدنیِ خویش، چه برای افکار داخلی و چه افکار بینالمللی، عمدتاً به این جنگ بازمیگردد. پوتین مکرر و به صراحت نهتنها از امریکا و انگلیس، بلکه از کل غرب انتقاد کرده و میکند و این موضوعی است بیسابقه و ناشی از همان نکاتی که ذکرش گذشت.
با پوزش از شرکتکنندگان محترم که نتوانستم به دو موضوع دیگر، یعنی هند و ترکیه بپردازم. اما تلاش شد به مهمترین نکات در مورد چین و روسیه اشاره شود.