قاضی رو به زن جوان کرد و گفت: شما واقعاً به مادر شوهرت بیاحترامی میکنی؟
زن جوان که حدود 20 سال داشت، گفت: جناب قاضی مادرشوهر و خواهرشوهرم زبانشان مثل مار نیش دارد، مدام در زندگی ما دخالت میکنند و نظر میدهند. بهعنوان مثال روز نامزدی از لباس و آرایش من در میهمانی ایراد گرفتند ،خیلی تا الان تحمل کرده ام ،اما دیگر نمیتوانم سکوت کنم و باید جواب بدهم.
در این موقع مرد جوان گفت: جناب قاضی همسرم به مادر من بیاحترامی میکند؛ در مجلس میهمانی همین چند هفته قبل دعوا کردند و سبب شد من این دادخواست طلاق را بدهم .این خانم پیش فامیل به مادر من توهین و فحاشی کرده و ناسزا گفته است. مادر من برایم قابل احترام است ،حتی اگر اشتباه هم داشته باشد ،من نمیتوانم به او حرفی بزنم ،اگر دخالت هم کند به او چیزی نمیگویم ،چون مادر است و احترامش واجب و این را این خانم متوجه نمیشود.
در این موقع عروس جوان دستش را به نشانه اعتراض بالا آورد و گفت: میبینید جناب قاضی چه منطقی دارد؟
مرد جوان با لحنی تندتر گفت: با این رفتارهایی که این خانم کرده دیگر در خانوادهام جایی ندارم ،یا باید او را طلاق بدهم یا از خانوادهام جدا شوم که آن وقت باید در خیابان چادر بزنیم و گدایی کنم ،چون من خانه مستقل ندارم و خانوادهام مرا حمایت میکنند و الان هم در خانهای که پدرم خریده زندگی میکنیم ،پس باید احترام آنها را نگه داریم.همسرش نیز در حالی که حلقه ازدواجش را از دست بیرون میآورد گفت: فکر می کنی برای من شوهر قحط است .تو و خانوادهات در شأن خانواده ما نبودید و نیستید ،اشتباه کردم که به تو بله گفتم تمام مهریهام را از تو و خانواده ات میگیرم و بعد میروم.
قاضی پس از شنیدن این صحبتها رو به مرد جوان کرد و گفت فعلاً دو ماه به کلاس مشاوره بروید و در جلسه بعدی خانوادهات را هم بیاور. میخواهم با آنها هم صحبت کنم .سعی کن تعادل را بین همسر و خانواده ات ایجاد کنی.حالا بیا این صورتجلسه را امضا کن نوبت رسیدگی به پرونده به بعد موکول می شود.