اکونومیست نوشت: در ۲۳ دسامبر ۱۹۹۱، میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی، و بوریس یلتسین اولین رئیس جمهور روسیه، به مدت هشت ساعت برای بحث در مورد انتقال قدرت ملاقات کردند. الکساندر یاکولف، یکی از متحدان نزدیک گورباچف، به یاد میآورد که در پایان چند شات ودکا را خورده و آقای گورباچف که احساس ناخوشایندی داشت به دفتر خود رفت و همزمان یلتسین با قدمهای بلند، مانند یک رژه، از آنجا خارج شد.
به گزارش خبرداغ به نقل از انتخاب ، در ادامه این مطلب آمده است: وقتی یاکولف به دیدن رفیق قدیمی خود رفت، او را دید که روی مبل دراز کشیده و اشک هایش جاری شده است. آقای گورباچف که به تازگی شغل خود را به عنوان رئیس جمهور اتحاد جماهیر شوروی و کشور همراه با آن از دست داده بود، گفت: "می بینی، ساش، اوضاع اینگونه پیش میرود. " یاکولف سعی کرد او را دلداری دهد، اما او نیز خفه میشد. "احساس اینکه اتفاق ناعادلانهای رخ داده بود، مرا خفه میکرد. مردی که تغییرات فاحشی را در جهان به ارمغان آورده بود... قربانی بی پناه ظلم و هوسبازی تاریخ بود."
این تاریخی بود که خود آقای گورباچف به راه انداخته بود. از زمان پایان اتحاد جماهیر شوروی، پرسش «چرا» در ذهن غرب، روسیه و چین باقی مانده است. چرا مردی در راس یک ابرقدرت اقتدار خودش را تضعیف کرد؟ آیا او نتوانست عواقب اعمال خود را درک کند یا از روی شجاعت و بینش عمل کرد؟ چگونه آقای گورباچف، پسر یک دهقان به رئیس حزب کمونیست و دولتمردی تبدیل شد که مردم خود را از ۷۰ سال دروغ و ترس آزاد کرد، به جنگ سرد پایان داد و اتحاد جماهیر شوروی را دفن کرد؟ آیا او طبق ادعای خودش محصول سیستم شوروی بود، یا "خطای ژنتیکی" آن، تعبیری که آندری گراچف، زندگی نامه نویس قبلی او را توصیف کرد؟ چه چیزی گورباچف را گورباچف کرد؟
اینها سؤالاتی است که ویلیام تاوبمن، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی، به دنبال پاسخ به آنها در گزارش جامع و بسیار خواندنی خود از زندگی آقای گورباچف است با عنوان "درک گورباچف سخت است" این جملهای بوده که رهبر سابق شوروی خودش به نویسنده گفته است. تاوبمن با دیدی تولستویی به تاریخ اخیر روسیه نگاه کرده و در ارزیابی خود از زندگی مملو از سیاست گورباچف، pساسیت خاصی نشان میدهد. این ادامه منطقی زندگینامه آقای تاوبمن از نیکیتا خروشچف است که در سال ۲۰۰۴ جایزه پولیتزر را دریافت کرد.
استفاده آقای گورباچف از "گفتگوی خبری" غیرطبیعی شوروی، او را شبیه یک آپاراتچی نمایش داد، اما در زیر آن بستری از غریزه اخلاقی و عقل سلیم بود که بسیار بیشتر از عقاید مارکسیستی و ایدئولوژی اتحاد جماهیر شوروی در انتخابهای او تاثیرگذار بود. اما این واکنشهای طبیعی انسانی در یک کشور نه کاملاً عادی چطور دوام آوردند؟
آقای تاوبمن فصل اول کتاب خود را «کودکی، پسری و جوانی» (برگرفته از عنوان سه گانه اتوبیوگرافی تولستوی) مینامد و به برخی از مسایل در آن پاسخ میدهد. آقای گورباچف در سال ۱۹۳۱ در روستای پریولنویه در استپ جنوبی روسیه به دنیا آمد، سالd که نقطه شکستی در تاریخ روسیه بود و پیامدهای آن از بسیاری جهات، حتی شدیدتر از انقلاب ۱۹۱۷ بود. در این سال استالین قدرت مطلق را در دستان خود تثبیت و گروهی سازی وحشیانه و قحطی را به راه انداخت که جان دو تن از عموهای آقای گورباچف و یک عمه را گرفت و دهقانان روسیه را نابود کرد.
یکی از پدربزرگهایش جمعیسازی را رد کرد، نماد ارتدکس را در خانهاش نگه داشت و در سال ۱۹۳۴ به دلیل انجام ندادن دستور کاشت دستگیر شد هرچند بذری برای کاشت نداشت. پدربزرگ دیگر کمونیستی بود که از جمعسازی استقبال و به آن کمک کرد، پرترههای استالین و لنین را به دیوار خود آویخت و با این حال در سال ۱۹۳۷ در پاکسازیهای بزرگ استالین دستگیر شد. به طرز معجزه آسایی هر دو پدربزرگ و مادربزرگ جان سالم به در بردند. اما بیرحمی جمعسازی و داستان چگونگی شکنجه پدربزرگ کمونیست، احساس بیعدالتی پایداری را در آنها بر جای گذاشت.
یکی دیگر از خاطرات مهم، خاطره جنگ بود. آقای گورباچف ده ساله بود که پدرش، مردی مهربان و دوست داشتنی، به جبهه رفت و روستایش توسط نازیها تسخیر شد. پدر آقای گورباچف که به اشتباه اعلام شد کشته شده، سرانجام در سال ۱۹۴۵ به خانه بازگشت. همانطور که آقای تاوبمن اشاره میکند، جان به در بردن پدربزرگ و مادربزرگ و پدرش از تراژدیها، حس خوش بینی و اعتماد به نفسی را در پسر القا کرد که گاهی اوقات نیز از بین میرفت.
او مفتخر بود که میتوانست روزی ۲۰ ساعت با پدرش در مزارع با کمباین بزرگ کار کند که میتوانست از هر طرف از آن بالا برود - «حتی در جایی که تیغها میچرخید». همین سختکوشی آقای گورباچف به او کمک کرد تا فرمان پرچم سرخ را دریافت کرده و با کمک آن وارد دانشگاه دولتی مسکو شود و در آنجا با همسرش رایسا آشنا شد.
آقای گورباچف زندگی حرفهای خود را با مجموعهای از ارزشها آغاز کرد که بعداً سیاستهای او را مشخص کرد. او خشونت فیزیکی را به عنوان یک روش حکومت رد میکرد، به عزت و کار سخت اعتقاد داشت و به زندگی خصوصی احترام میگذاشت. او مخالف نبود. در واقع، از بسیاری جهات او یک مرد نمونه در شوروی بود – سخت کوش، با شجره دهقانی و فاقد غرایز بورژوازی، مانند میل به مالکیت خصوصی.
او به اصول عالی سوسیالیسم اعتقاد داشت (و هنوز هم دارد) چیزهایی که رژیم شوروی تبلیغ کرد، اما هرگز اجرا نکرد. تناقض اینکه تنها یک مرد نمونه اهل شوروی که مصمم بود آن اصول را بدون توسل به دروغ و خشونت اجرا کند، توانست رژیم شوروی را از بین ببرد.
اولین تلاش برای دادن چهره انسانی به سوسیالیسم در چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ توسط نزدیکترین دوست دانشگاهی آقای گورباچف، زدنک ملینار و دیگران انجام شد. در هم شکسته شدن آن حرکت توسط تانکهای شوروی، آقای گورباچف را از ایده سوسیالیسم دور نکرد، بلکه او را مصممتر کرد تا زمانی که تقریباً دو دهه بعد به قدرت رسید دوباره آن را امتحان کند. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی آخرین چیزی بود که آقای گورباچف میخواست. او آمده بود تا آن را نجات دهد.
از قضا، همان قدرت دبیر کلی و ترس تدارکاتچیهای حزب از توهین به او بود که به آقای گورباچف اجازه داد آن کار را به سرانجام برساند. او با یک برنامه برنامه استراتژیک کلان به رهبری حزب نرسیده بود (که اگر اینطور بود، مدت زیادی دوام نمیآورد). او صرفاً میخواست شرایط اسفبار زندگی هموطنانش را بهبود بخشد، چیزی که برایش مهمتر از وضعیت ژئوپلیتیکی اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک ابرقدرت بود. چیزی که از نظر او بدیهی بود. غریزهاش به او میگفت که اگر کشور از کنترل افراطی در داخل و رویارویی طولانیاش با غرب رها شود، تحت رهبری او امکان اصلاحات مستمر وجود خواهد داشت. سیاست خارجی او از همین باور سرچشمه گرفته بود. این انسانیت او و نه اظهاراتش بود که مارگارت تاچر را متقاعد کرد که او مردی است که میتواند با او تجارت کند.
با این حال، از آنجایی که این کتاب در مورد توانایی آقای گورباچف برای غلبه بر دگم اندیشی ایدئولوژیک است که مستلزم تقابل با غرب است، به همان اندازه آشکار است که چگونه رهبران غربی نتوانستند یا نمیخواستند او را باور کنند. این امر در دوران ریاست جمهوری جورج بوش پدر آشکار شد، که برخی از مشاوران او که خود را "واقع گرا" میخواندند، استدلال میکردند که اصلاحات آقای گورباچف او را به طور بالقوه خطرناکتر از اسلافش کرده است. برنت اسکوکرافت، مشاور امنیت ملی آقای بوش، گفت که او "سعی میکرد با مهربانی ما را خفه کند".
حتی زمانی که گورباچف فروپاشی دیوار برلین، اتحاد آلمان و در نهایت عضویت آن در ناتو را پذیرفت، آقای بوش با ضعف گورباچف بازی میکرد، اما هیچ تعهدی برای کمک مالی به روسیه یا سازگاری سیاسی با او احساس نمیکند. او خطاب به هلموت کهل، صدراعظم آلمان گفت "به جهنم! ما پیروز شدیم. آنها نشدند. ما نمیتوانیم اجازه دهیم که شوروی از شکست، پیروزی بسازد.». این پیروزی نابجا بود و بعداً به آمریکا نتیجه معکوس داد.
آقای تاوبمن استدلال میکند که صاحبان قدرت در غرب فاقد چشمانداز و اراده برای گسترش طرحی از نوع مارشال به اتحاد جماهیر شوروی آقای گورباچف (و بعداً به روسیه یلتسین) بودند. کسانی که چنین دیدی داشتند دیگر در قدرت نبودند. در سال ۱۹۹۱ خانم تاچر از آقای بوش درخواست کرد: "ما باید به میخائیل کمک کنیم... همین چند سال پیش، من و ریگان حاضر بودیم هرکاری بکنیم تا همین اتفاققاتی که او رقم زده، بیفتد. اگر غرب به کمک آقای گورباچف نرود، "تاریخ ما را نخواهد بخشید. "
زندگی آقای گورباچف – برخلاف همه رهبران شوروی – در قدرت به پایان نرسید و زندگینامه آقای تاوبمن نیز همینطور. برای سیاستمداران مدرن روسیه، آقای گورباچف تقریباً با دستان خالی از ریاست جمهوری خود خارج شد. او از تبلیغات کیفهای دستی پیتزا هات و لویی ویتون درآمد کسب میکرد. اما بزرگترین فقدان او فقدان همسر و همکار محبوبش، رایسا بود که در سال ۱۹۹۹ بر اثر سرطان خون درگذشت. در آخرین روزهای زندگی مشترکشان، آقای گورباچف، با پوشیدن یک ماسک استریل شده، او را در آغوش گرفت و زندگی مشترکشان را به او یادآوری کرد.. بازنشستگی آبرومندانه آقای گورباچف - بسیار بیشتر از سیاست او - توضیح میدهد گورباچف چطور گورباچف شد: مردی خوب از اتحاد جماهیر شوروی.