کد خبر: ۹۲۶۱۷۸
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۴۱
تعداد بازدید: ۲۳۶
نیما حسنی‌نسب، منتقد سینما و فعال فرهنگی در یادداشتی به نقد فیلم «آژانس شیشه‌ای» به بهانه پرونده «شخصیت‌های برگزیده سینمای ایران به انتخاب منتقدان» در دهه هشتاد پرداخته است.

به گزارش خبرداغ به نقل از برترین‌ها: نیما حسنی‌نسب، منتقد سینما و فعال فرهنگی در یادداشتی به نقد فیلم «آژانس شیشه‌ای» به بهانه پرونده «شخصیت‌های برگزیده سینمای ایران به انتخاب منتقدان» در دهه هشتاد پرداخته است.

 
 

«آژانس شیشه‌ای»، اقتباسی از «بعد از ظهر سگی» ساخته سیدنی لومت با بازی آل پاچینو است.

وقتی پرستویی در کپی «بعد از ظهر سگی» بازی کرد

در این یادداشت آمده:

حاج کاظم سرش برای شلوغی و دردسر درد نمی‌کند؛ این را از همان صحنه‌های اول برخوردش با عباس، آرپی‌جی زن رو به مرگ، می‌شود فهمید. اگر سروکله‌ی عباس پیدا نمی‌شد و آن ترکش لعنتی به طرف شاهرگ راه نیفتاده بود، لابد سال‌ها پشت همان پیکان لکنته به عشق فاطمه و ابوذر و یاسر دنده‌ی صد تومانی عوض می‌کرد و دلش به این خوش بود که به قول عباس با خدا معامله کرده است.

فیلم‌ این آرامش و متانت کاراکتر را درست ترسیم کرده و پرویز پرستویی هم این شاه‌نقش را آن‌قدر درست بازی کرده که وقتی حاج‌کاظم روی مردم اسلحه می‌کشد، اغلب ما هم مثل عباس نمی‌دانیم چه خبر شده؛ و حالا ما هم باید برویم آن‌طرف بایستیم؟ بستگی دارد از چه زاویه‌ای نگاه کنیم: اگر جزو مردم بی‌گناه و گرفتار شب عید باشیم، لابد مثل آن‌ها فکر می‌کنیم گیر چند تا موجیِ گروگان‌گیر و باج‌گیر افتاده‌ایم که به قول سلحشور وقتی از جنگ برگشتند دیدند همه خوردند و بردند و حالا می‌خواهند سرشان بی‌کلاه نماند. اگر جای سلحشور و احمد کوهی بودیم فقط می‌خواستیم این قائله تمام شود و این رسوایی روی آنتن بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان نرود. اما انگار با منطق و از منظر حاج کاظم، امنیت ملی را امثال عباس می‌سازند نه بی بی سی. هر کس برای خودش نظری دارد،  پس به هر کدام باید قبله‌ی خودشان را بچسبند.

و این درست همان تناقض و مخمصه‌ی اساسی است که درام جذاب ماجرا را شکل می‌دهد و‌ موتور محرکه‌ی فضای داستان می‌شود و برزخ مفاهیمی مثل انسانیت و امنیت، عدالت و آزادی، حق و ایمان، تعهد و آبرو، خانواده و همرزم. این‌جاست که رزمنده‌ها روی مردم و هم‌سنگرهای قبلی حتی روی هم اسلحه می‌کشند و وقتی احمد کوهی می‌گوید گلوله‌ها مشقی است، حاجی می‌فهمد هم‌رزم سابق هنوز بازی را جدی‌ نگرفته‌ است. این‌دفعه اما گلوله‌ها جنگی‌یه و این تفنگ هم خیلی نامرده… و این را احمد و سلحشور خوب می‌دانند.

امروز که به فیلم و آدم‌هایش فکر می‌کنیم، فارغ از هیاهو و جنجال‌های فراوان و بی‌سابقه‌ی فیلم، یاد «حاج‌آقا مربی» فرمانده و کهنه‌سربازِ آرام و معقولی می‌افتیم که ظاهراً سرش برای شلوغی و دردسر درد نمی‌کرد، اما نفهمید(یم) چه شد که یک‌هو اسلحه‌ چسبید به دست‌اش و طنین جرینگ‌جرینگ پوکه‌ی فشنگ خبر داد که دیگر قرار نیست به زندگی قبلی برگردد. حالا  این دم آخر فقط فرصت  دارد تا با فاطمه‌ خلوت کند و بگوید چرا هیچ‌وقت کنارش نبوده است. حکایتی که انگار فقط ده شماره طول می‌کشد، مثل آخر کار هر اعدامی دیگر؛ ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار....

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: