به گزارش خبرداغ به نقل از روزنامه رسالت ، مدتها بود سوار هواپیما نشده بودم. البته تجربه سفر با هواپیما را بارها داشتهام اما به برکت کرونا و دیگر اشتغالات، مدتها بود بیش و کم خبری از سفر نبود که حال بخواهد با هواپیما باشد یا با مرکب دیگری. در این مدت، اتفاقاتی هم افتاد که روی اعتماد به نفسم تأثیر گذاشت. وقتی در معرض برخی حوادث قرار میگیریم، سطح اطمینان و دلگرمیمان نسبت به همهچیز کاهش مییابد و ممکن است اندکی بدبین شویم و اضطراب و استرس بیشتری تجربه کنیم. یک روانشناس میگوید ترس از مرگ، ترسی همیشگی در خودآگاه و ناخودآگاه انسان است که با تجربههای استرسزای مختلف، بیشتر میشود. وقتی میبینیم اتفاقات بد برای ما هم رخ میدهد، خودمان را از آن پیله نامیرایی که در ذهنمان ساختهایم بیرون مییابیم. مثلا وقتی میبینیم ممکن است دزد به سراغ من هم بیاید، ممکن است من هم تصادف کنم، ممکن است من هم بیمار شوم و خلاصه اتفاقات بد فقط برای دیگران نیست؛ در پس ذهن خود میبینیم که گویا مرگ هم چندان از ما دور نیست. مخلص کلام اینکه یکشنبهشب داشتم از «فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد»، این داستان زیبای چهارکلمهای، به تهران باز میگشتم. هوا بارانی بود و با اینکه خلبان اعلام کرده بود هواپیما با توجه به نامساعد بودن هوا قدری میلرزد، لرزش هواپیما که شروع شد دل جاندوستی مثل من هم بنا بر لرزیدن گذاشت. الان که فکر میکنم از آن اضطراب کودکانه پوزخندم میآید و با خود میگویم «خجالت هم خوب چیزی است.» اما واقعیت آن است که بیشتر مسافران، دستکم قدری ترسیده بودند. ترکیب لرزش هواپیما و دانههای متراکم برف که با سرعتی اعجابآور از کنار چراغ روی بال هواپیما می گذشت، اضطرابی ایجاد میکرد که البته کمی بعد تبدیل به هیجانی لذتبخش شد. در حین لرزشهای هواپیما، از خود میپرسیدم این مرگ چیست که اینهمه از آن میترسیم؟ چه میشد که اگر الان اندکی ته دلم هم نمیلرزید؛ آن هم نه به این دلیل که مطمئن بودم هواپیما چیزیش نمیشود بلکه به این دلیل که از مردن نمیترسیدم؟ این چه نیروی با ابهتی است که توهم شنیدن صدای پای آن هم دلمان را آشوب میکند؟ صبح دوشنبه، به پرسشهای شب قبلم جوابی تلخ داده شد.
یک جنگنده F-5 نیروی هوایی ارتش روی شهر تبریز سقوط کرد. روی شهر تبریز، میتوانست عبارت خیلی ترسناکتری باشد اگر این هواپیما به خانهها یا به مدرسهای پر از دانشآموز برخورد کرده بود، نه مثل الان به مدرسهای متروکه در یک خیابان حاشیهای و پیرامونی شهر. به گفته امیر سرتیپ دوم تقیخانی، سخنگوی ارتش، این جنگنده به دلیل مشکل فنی سقوط کرده است؛ یعنی هر اتفاقی میافتاد، تقصیری متوجه خلبانان آن نبود. اما ایمان و اعتقادی بینظیر خلبانان را بر آن داشت که هواپیما را تا حد امکان به نقطه خلوتتر و امنتری هدایت کنند؛ با آنکه بیشک میدانستند این کار به معنای صفر شدن احتمال زنده ماندن خودشان خواهد بود. بعد از دیدن این خبر، منی که شب قبل با لرزیدن طبیعی و بیخطر هواپیمای مسافربری دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، نمیتوانم خودم را جای آن دو خلبان نگذارم و از خود نپرسم که واقعا اگر تو جای آنها بودی چه میکردی؟ تویی که با توهم شنیدن صدای پای مرگ بر خود میلرزی، اگر آن را ایستاده درست روبه روی خود میدیدی چه میکردی؟ برای خلبان اجکت کردن و خروج اضطراری یک ثانیه کار دارد. چگونه ثانیهای که دیدی با سرعتی سهمگین به زمین نزدیک میشوی را تاب آوردی؟ سرهنگ دوم صادق فلاحی و سروان علیرضا حنیفه زاد، معنای ارتش ایرانند. کسانی که روح دینی و سلحشوری ایرانی را جمع کردند و حماسهای آفریدند که چون منی از فهم آن هم عاجز است. از قضا در همان هواپیمای مشهد به تهران، داشتم شعری از یک شاعر مشهور معاصر میخواندم که در جایی از آن می گفت:
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیای است!
همزمان رباعی معرکه مرحوم سیدحسن حسینی به یادها میآید:
كس چون تو طریق پاكبازی نگرفت
با زخم، نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا كسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
نوشتم که امثال صادق فلاحی و علیرضا حنیفهزاد معنای ارتشاند؛ اما تنها این نیست. آنها کسانیاند که جمهوری اسلامی را برای ما معنا میکنند، وقتی که معنای آن لابهلای اخبار مربوط به مسئولانی که مصداق نااهلان انقلاباند، برایمان گنگ میشود. ما وقتی قربان و صدقه نظام میرویم، منظورمان اینگونه آدمها است. اینهایند کسانی که ثابت میکنند حماسهها و فرماندهان دفاع مقدس اساطیری تکرارناپذیر نیستند و دوران انسان آرمانی انقلاب اسلامی که تیر همت خود را آنسوی مرزهای مرگ پرتاب میکند، هرگز نگذشته است.
جواد شاملو