اسم کوچک شما چیست؟
سید جلال ساداتیان
شما همان شخصی هستید که آقای هاشمی در خاطراتش میگوید در ۱۵ تیر ۱۳۵۹ رئیس دفترشان شد؟
خیر، ایشان برادر جوانتر من، آقای سید جمال ساداتیان، است. گاهی آقای هاشمی در خاطراتشان نام ما دو نفر را اشتباهی به جای همدیگر آورده است.
مثلا یک جا در ۳۰ خرداد ۶۱ مینویسد: «اول شب آقای سید جلال ساداتیان اطلاع داد که صدام هماکنون مشغول نطق است و قرار است سیاست جنگیاش را به مناسبت ماه رمضان و جنگ لبنان اعلام کند.» اینجا شما هستید یا برادرتان؟
برادرم سید جمال است. من به فرزندان آقای هاشمی هم گفتم، ولی با این حال اصلاح نشد. البته آقای هاشمی در خاطراتشان یک جاهایی هم به درستی از من یاد کرده است. مثلا زمانی که من در سفارت لندن بودم در جایی میگوید ایشان آمد گزارش داد، یا بعد در زمان مدیر کلی من...
با توجه به اینکه شما از اعضای فعال حزب جمهوری اسلامی بودید، میتوانید بگویید هجمههایی که علیه آقای بهشتی صورت میگرفت و شعارهایی که علیه ایشان سر داده میشد مثل «بهشتی طالقانی رو تو کشتی» یا «بهشتی تو تجریش خونه داشتی» از کجا نشأت میگرفت؟
ما حتی قبل از تشکیل حزب هم با برخی از دوستان نزدیکمان دچار چالش شده بودیم، چون آنها هم این شعارها را باور کرده بودند و بعضا چه در دانشگاهها و چه محافل دیگر مطرح میکردند. در حزب طبیعتا اغلب دوستان مدافع دکتر بهشتی بودند و سعی میکردند روشنگری کنند و توضیح بدهند، چون به منزل ایشان رفت و آمد داشتیم و میدانستیم منزلشان کجاست، جلسات روزهای سهشنبه در منزل ایشان برگزار میشد. منظورم این است که منزل ایشان اشرافی نبود. همین الان هم اگر شما بروید ببینید متوجه میشوید که – الان منزل ایشان به موزه تبدیل شده – از جایگاه آنچنانی برخوردار نیست، یک خانه معمولی بود که ایشان با خانوادهاش در آن زندگی میکرد. خوب ما که میدانستیم، سعی میکردیم ذهن دوستانی را که – حالا آنهایی که دشمن بودند و معاند بودند و مخالف بودند هیچ – تحت تاثیر قرار میگرفتند، نسبت به قضیه روشن کنیم. حتی یک فاصلههایی با برخی از دوستانمان هم ایجاد شد، دوستانی که تقریبا در همه جریانات مربوط به مبارزه و نهضت حضور داشتند. یعنی به حدی هجمههای تبلیغاتی سنگین بود که حتی گاهی این دوستان هم تحت تاثیر قرار میگرفتند.
افرادی از داخل حزب هم ممکن بود تحت تاثیر این شعارها قرار بگیرند؟
عرض کردم؛ در خارج از حزب دوستانی که در مسئله نهضت حضور داشتند گاهی تحت تاثیر قرار میگیرفتند؛ ولی دوستان دیگری که در داخل حزب بودند، چون اغلب دکتر بهشتی را در جلسات مختلف میدیدند، خصلتها و اخلاق و رفتار ایشان را میدیشناختند قاعدتا مدافع ایشان بودند و میدانستند و هرکدام در هر محفلی که میرفتند از ایشان دفاع میکردند.
در مورد شعارهایی که علیه دکتر بهشتی میدادند، شعار «بهشتی، طالقانی رو تو کشتی» آیا نشأتگرفته از خصومتی به این دو بود؟
خوب یکسری اختلاف نظرهایی در نحوه اداره امور وجود داشت، از جمله در بحث مجلس خبرگان قانون اساسی. این اختلاف نظرها هم نه فقط بین آقای بهشتی و طالقانی، بلکه بین بقیه هم بود. در آنجا رئیس آقای منتظری بود، ولی عملا جلسات را آقای بهشتی اداره میکرد و خطده اصلی او بود. خوب یک اختلاف نظراتی هم بود از جمله همین که مثلا آقای مشکینی مطرح میکرد که ما مجاز باشیم شکنجه کنیم آقای بهشتی جلویش را گرفت و گفت: اگر این قضیه مجاز شناخته شود آن وقت دیگر انتهای آن معلوم نیست به کجا میکشد. یا سر مسئله دیگری با خود آقای منتظری که بر امری اصرار میکرد، رایگیری کردند رای نیاورد باز ایشان ادامه میداد. دکتر بهشتی به ایشان میگوید «آقا شما که خودت رئیس خبرگان هستی باید متوجه باشی که چیزی را که ما عبور کردیم دیگر عبور کردیم اگر قرار باشد همه موارد را مدام برگردیم که نمیشود.» موارد اینچنینی زیاد بود. اختلافات و نقطهنظراتی که راجع به تصویب مصوبات و موادی که در قانون اساسی باید میآمد، متفاوت بود، حرفهایی هم که زده میشد قدری با هم متفاوت بود مثلا مرحوم طالقانی روی زمین مینشست و میگفت: این صندلیها ما را از مسیر دفاع از مستضعفین دور میکند.
من در جایی خواندهام روی زمین نشستن آقای طالقانی در اعتراض ایشان به اصل ولایت فقیه بود که قرار بود در قانون اساسی گنجانده شود؟
تا آنجا که من به خاطر دارم آقای طالقانی با گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی مخالفتی نداشت. اعتراض ایشان به گستره اختیاراتی بود که قانون به ولایت فقیه میداد.
شما جزو افرادی بودید که از حادثه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی نجات پیدا کردید. بعد از انفجار بمب چند ساعت زیر آوار بودید؟
سه ساعت.
جزو کسانی بودید که در جلسه آخر حزب در ردیف جلو نشسته بودید؟
بله. من ردیف سوم سمت پنجره بودم؛ پنجرهای که رو به حیاط بود. انفجار که صورت گرفت به طور ناخودآگاه دستم بالا آمده بود که از صورتم محافظت کند و به همان حالت پرتاب شده بودم و به یک حالت جنینی درآمده بودم یعنی پاهایم آمده بود جلوی صورتم و دستهایم پشت سرم بود. البته خداوند حفظ کرده، ولی به ظاهر یک دسته صندلی محافظ سر من شده بود و موجب شد سر من له نشود.
چطور نجات پیدا کردید؟
خوب چند بار به حالت خفگی قرار گرفتم و دیگر نمیتوانستم تنفس کنم، ولی زمانی که امدادگران شروع کردند به دریل زدن که سقف فروریخته را بشکافند، گاهی آوار تکان میخورد و هوایی به من میرسید و میتوانستم نفس بکشم تا بالاخره سقف را برداشتند و پیدایم کردند در حالی که هنوز علایم حیاتی داشتم. در فاصله سه ساعتی که زیر آوار بودم چند بار به هوش آمده و از هوش رفته بودم. وقتی من را از زیر آوار بیرون کشیدند، یک آن دوباره به هوش آمدم و آرام آرام به یادم آوردم که چه اتفاقی افتاده است و جلسه حزب را به طور کامل به یاد آوردم و پرسیدم: «در این جلسه دکتر بهشتی هم حضور داشتند، چه اتفاقی برای ایشان افتاده است؟» گفتند: «بله ما ایشان را پیدا کردیم و سالماند.» دوباره از هوش رفتم تا روی تخت بیمارستان که آب به صورتم زدند و باز به هوش آمدم.
آن زمان چند سال داشتید؟
تقریبا ۲۵-۲۶ ساله بودم.
موضوع و محتوای سخنرانی دکتر بهشتی را در آن جلسه به خاطر دارید؟
کاملا. این جلسات، جلسات هماهنگی بین سه قوه بود و در آنجا موضوعات مبتلابه کشور به گفتگو گذاشته میشد. جلسه پیش از آن آقای عسگراولادی راجع به بازرگانی خارجی انتقاداتی را مطرح کرده بود و در این جلسه قرار بود آقای کاظمپور اردبیلی به عنوان وزیر بازرگانی بیاید و توضیحاتی بدهد، اما در فاصله این دو جلسه اتفاقاتی در کشور رخ داد. ماجرای عزل بنیصدر و در پی آن ۳۰ خرداد به وجود آمد که در آن روز هواداران ایشان اعم از مجاهدین و... به خیابانها ریختند و درگیری شد. دوم اینکه روز قبل از این جلسه یعنی در ششم تیر نیز ترور آیتالله خامنهای در مسجد اباذر اتفاق افتاده بود که بمبی را در داخل ضبطصوت روی میز ایشان جاسازی کرده بودند. به همین خاطر برخی افراد حزب از آخرین جلسه حزب جمهوری اسلامی به شدت مراقبت میکردند؛ تعدادی با اسلحه روی پشتبام و اطراف پاس میدادند، غافل از اینکه از داخل تهاجم صورت گرفت، به وسیله بمبی که در داخل ساختمان کار گذاشته بودند، که کار کلاهی بود. به هر حال وقتی جلسه شروع شد دکتر بهشتی این موارد را توضیح داد و نتیجه گرفت که با توجه به این اتفاقها «موضوع مهمتری باید در دستور کارمان قرار گیرد و آن هم انتخاب رئیسجمهور جدید است» و توضیح داد که «امام با رئیسجمهور شدن روحانیون موافق نیست. از بین افراد موجود، آقای رجایی که الان نخستوزیر است مناسبترین فرد برای احراز این سمت هستند.» البته قبل از آن از جمع حاضر نظرخواهی کرد که «آیا میتوانیم دستور کار جلسه را تغییر دهیم؟» خوب طبیعتا به آن رای داده شد. در میانه صحبت دکتر بهشتی راجع به ریاستجمهوری بود که بمب منفجر شد.
شما رئیس دفتر آقای باهنر، نخستوزیر، بودید، چطور به این سمت رسیدید؟ ماجرا را از اول تعریف میکنید؟
ما با مرحوم باهنر ارتباط قبلی داشتیم یعنی در زمان قبل از پیروزی که میگوییم نهضت یا مبارزه. آن زمان ایشان را به جاهای مختلف دعوت میکردیم برای سخنرانی. در جلسات منزل شهید بهشتی هم ایشان روزهای سهشنبه (شب چهارشنبه) جلساتی داشت که افراد مختلف از جاهای مختلف در آن شرکت میکردند و گزارشهایی را ارائه میدادند. گاهی هم ما آنجا خدمت ایشان میرسیدیم. در نتیجه مراوداتی بود. وقتی من در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی زیر آوار مجروح شدم، به بیمارستان طرفه، نزدیک میدان بهارستان، منتقلم کردند. مرحوم باهنر برای عیادت از مجروحین این حادثه به بیمارستان طرفه آمده بود، وقتی چشمش به من افتاد گفت: «شما هم که اینجا هستید.» گفتم: «بله.» بعد پرسید که «میتوانی روی پاهایت بایستی؟» من با همان جراحاتی که داشتم و سرم به دستم وصل بود از تخت آمدم پایین. گفت: «حالا من به این سرعت نگفتم، منظورم این است که آنقدر سر حال هستی که بتوانی روی پاهایت بایستی؟» حالا مقداری مجروحیت هم داشتم، دندهام شکسته و صورتم کامل سوخته بود. آقای باهنر گفت: «فردا بیا من ببینمت.»
روز بعد از این ملاقات من به دفتر ایشان – آن زمان ایشان وزیر آموزش و پرورش بود و در ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است و بین خیابان ملت و میدان بهارستان قرار دارد حضور داشت –رفتم. آنجا مطرح کردند که «ما در مقدمه بحث نخستوزیری هستیم و سریع باید وزرا را انتخاب کنیم که بلافاصله بعد از رای اعتماد مجلس بتوانیم کابینهمان را معرفی کنیم.» از همانجا من همراه با ایشان شروع کردم به تهیه و تدارک لیست وزرایی که باید معرفی میشدند، یعنی تقریبا کارمان را از نهم یا دهم تیر آغاز کردیم تا زمانی که ایشان در مجلس رای آورد و کابینهاش هم تکمیل شد و کار را شروع کرد که خوب دیگر مهلت زیادی تا ۸ شهریور باقی نماند. مهلت کوتاه بود. حدودا مثلا دو ماه طول کشید.
در این دو ماه مسعود کشمیری مشاور امنیتی آقای رجایی بود؟
نه، ایشان در حقیقت دبیر هیات دولت بود، یعنی جلسات کابینه را ایشان اداره میکرد و آقای خسرو تهرانی مسئول امنیتی بود که بعضا به دفتر نخستوزیری میآمد و گزارشهای مسائل امنیتی را به ایشان (باهنر) میداد. روز هشت شهریور هم آقای خسرو تهرانی به دفتر نخستوزیری آمد و چند دقیقهای توضیحاتی را خدمت آقای باهنر داد و به اتفاق با هم به آن جلسهای رفتند که بعد انفجار در آن اتفاق افتاد.
یعنی شما در فاصله این دو ماه کشمیری را ندیدید؟
نه کشمیری به دفتر نخستوزیری نمیآمد. خودش مستقیم به جلسات هیاتدولت میرفت.
شما ایشان را از قبل میشناختید؟
خیر.
در این فاصله هیچ حرکت مشکوکی از ایشان ندیده بودید؟
الان به خاطر ندارم. ایشان عمدتا در جلسات هیات دولت حضور پیدا میکرد و لزومی به اینکه جداگانه به دفتر نخستوزیری بیاید نداشت.
یعنی با آقای رجایی در ارتباط بود و نه نخستوزیری؟
جلسات هیاتدولت را اداره میکرد، یعنی باید دستور کار جلسات هیات دولت را تهیه میکرد. کمتر نیاز به این بود که ایشان به دفتر نخستوزیری بیاید. تنها کسی که گاهی میآمد و حضوری به نخستوزیر گزارشهایی را میداد همین آقای خسرو تهرانی بود.
به هرحال کشمیری را از نزدیک دیده بودید، چطور شخصیتی داشت؟
خیلی گذرا. به وضوح ایشان را به خاطر ندارم، چون اولا زمانی که من در نخستوزیری فعالیت داشتم بسیار کوتاه بود. شاید کمتر از یک ماه باهنر در قالب نخستوزیری کار کرد. چون پیش از آن که انتخابات ریاستجمهوری بود و بعد هم انتخاب نخستوزیر و رای اعتماد مجلس و...
روز هشتم شهریور جلسه فوقالعادهای بوده که بمب در همین جلسه منفجر میشود، موضوع این جلسه چه بود؟
جلسه امنیتی کشور بود. آن موقع به مفهوم کنونی شورای عالی امنیت نداشتیم، جلسهای حاشیهای بود که مسائل امنیتی را در حضور نخستوزیر بررسی میکردند که یکی از افراد حاضر در آن هم آقای وحید دستجردی، رئیس شهربانی کشور، بود.
از روز واقعه برای ما میگویید؟ شما کجا تشریف داشتید و دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
من در دفتر نشسته بودم، از دفتر نخستوزیری، یعنی جایی که من بودم تا سالن جلسه یک راهروی نسبتا طولانی فاصله بود. پنجره سالن جلسه رو به خیابان پاستور باز میشد، در حالی که دفتر نخستوزیر کاملا در انتهای ساختمان و به سمت جنوب قرار داشت. صدای انفجار که آمد، خوب من تا از دفتر نخستوزیری خودم را به سالنی که بمب در آن منفجر شده بود برسانم، شاید حدود دو سه دقیقه طول کشید. وقتی رسیدم تازه آکوستیکهای سقف آتش گرفته و دودش بلند شده بود، ولی من هر طور بود به داخل سالن جلسه رفتم، دنبال عبایی چیزی میگشتم که ببینم چه اتفاقی افتاده، دیدم یک نفر ناله میکند، همان آقای وحید دستجردی بود، دستش را گرفتم، داشتم ایشان را به سمت بیرون میکشیدم، شنیدم یک نفر صدا میزند «کمک» نفهمیدم که چه کسی بود. من آقای دستجردی را به بیرون سالن آوردم – که البته ایشان چند روز بعد در اثر شدت جراحات به شهادت رسید - دیگر نتوانستم وارد سالن شوم، چون حجم دود و آتش به شدت زیاد شده بود. در این هنگام رفتم به سمت اینکه لولههای آتشنشانی را که آنجا بود باز کنم، اما هرچه تلاش کردم دیدم اصلا آبی ندارد! به سراغ یکی از کپسولهای آتشنشانی که در آنجا بود رفتم، اما ظاهرا خشک شده بود و آن هم چیزی نداشت. در این فاصله آقای بهزاد نبوی رسید و گفت که برویم از بیرون نردبان بگذاریم، چون باد از بیرون میوزد شاید خلاف جهت باد بتوانیم وارد سالن بشویم. دیگر تا نردبانی بیاورند و کاری کنند تقریبا آتش سراسر سالن را فراگرفته بود و به طور کامل داشت در آتش میسوخت.
چطور کپسولهای آتشنشانی نصبشده در ساختمان نخستوزیری خشک بود و لولههای آتشنشانی هم آب نداشت؟!
این قضایا مربوط به سالهای اول است دیگر. سال ۵۷ که تا آخر سال عملا هیچ، ما تازه دو سال بود، یعنی ۵۸ و ۵۹ که مثلا داشتیم حکومت میکردیم، آن هم حکومتی که سراسر توام با دعوای با بنیصدر بود. از طرفی او میکشید و از طرف دیگر جنگ آغاز شده بود و همه درگیر بودند؛ و بعد سادهانگاریهایی که وجود دارد. کمتر کسی به این توجه میکرد که همه ابعاد امنیتی و حفاظتی درست رعایت شود.
آخر مسئله این است که دو ماه قبل از این ماجرا انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی صورت گرفته بود، بنابراین انتظار میرفت که با این انفجار دوم کمی آمادهتر برخورد شود؟ اگر این همه انفجار و ترور در این زمان کوتاه انجام نمیشد میتوانستیم بگوییم انفجار دفتر نخستوزیری امری غیرمترقبه بوده و عدم رعایت نکات امنیتی و ایمنی خیلی انتظار نمیرفته است، در حالی که درست برعکس این بود!
این انفجارها بعد از ۳۰ خرداد شروع شد، یعنی به دنبال عزل بنیصدر دعواهای خیابانی و بعد ترورها آغاز شد. ترور ششم تیرماه – آیتالله خامنهای در مسجد اباذر - جزو اولین ترورها بود، بعد هم بلافاصله هفتم تیر و بعد از آن بود که دیگر مجاهدین خلق در خیابانها شروع کردند به ترور افراد. از جمله خود من و برادرم هردو بعدا دیدیم که کروکی منزلمان از چند خانه تیمی که بعدها کشف شد، بیرون آمد. یکی دو بار هم ما را با موتور تعقیب کردند و حس ما این بود که به دنبال ترورمان هستند و به شکلی فرار کردیم و درگیر نشدیم. یعنی شما اگر زمان این حوادث را در نظر بگیرید، زمان طولانیای نبود.
صحبت شما را میپذیرم، اما مسئله این است که اول انقلاب بود و بعضی معتقدند بسیاری از گروههای سیاسی شاکی بودند که سهمی از قدرت نگرفتهاند. گروه فرقان اتفاقا از سال ۵۸ شروع به ترور کرد، یعنی دو سال پیش از مجاهدین خلق، منظورم این است که با این پیشزمینه دو سالهای که وجود داشت باید بحث امنیتی جدیتر گرفته میشد.
ببینید من نمیخواهم از چیزی دفاع کنم. اینهایی که شما میگویید ایراد است، درست، ولی باز ذهنها رفته بود به سمت اینکه این ترورها در حد ترور با اسلحه کمری در خیابان اتفاقاست و نه انفجار بمب در یک مجموعه. به این مفهوم که انفجار ساختمان باشد، میتوانیم بگوییم حزب جمهوری اولین جایی بود که اتفاق افتاد و بعد از آن ساختمان نخستوزیری در هشتم شهریور. فاصله این دو انفجار دو ماه بود و تازه نیمی از این دو ماه هم به این گذشت که انتخابات ریاستجمهوری برگزار شود، هیات دولت شکل بگیرد، بعد نخستوزیر انتخاب شود و وزرایش را معرفی کند. یعنی همه ذهنها سمت و سوی دیگری داشت. در حالی که طرف مقابل در فکر این بود که همه را از بین ببرد. این حالت حفاظتی شدیدی که اکنون شما میبینید مربوط به سالهای بعد است. مگر شما سال گذشته را به خاطر ندارید که داعشیها به مجلس حمله کردند تازه مجلس هم آنقدر بگیر و ببند و حوادث شدید آنچنانی نداشت. اگر داعشیها اشتباهی به سمت بالا نرفته بودند و به سمت خود سالن پایین مجلس میرفتند، فاجعه دیگری اتفاق میافتاد و رگبار را بین نمایندهها میبستند.
خوب بعد از انفجار حزب چه اتفاقی افتاد؟ شما بازجویی هم شدید؟
خیر.
ولی در این ماجرا آقایان خسرو تهرانی، حسن کامران و محسن سازاگارا بازداشت شدند.
بله همه اینها را بازداشت کردند، حتی آقای محمد پیروی را. ایشان فردی بود که مناظرههای شهید بهشتی را در صدا و سیمای آن روز اداره میکرد. بعد به عنوان یکی از افراد دفتر هیات دولت فعالیت میکرد، حالا اینکه معاون بود یا مثلا کشمیری مسئول هیات دولت بود و ایشان مسئول خود جلسات، دقیق نمیدانم یک سمت اینطوری داشت که ایشان را هم بازداشت کردند. ولی من را ظاهرا به دلیل سابقه مجروحیتی که داشتم و رئیس دفتر آقای باهنر بودم بازداشت نکردند.
یعنی از شما به هیچ عنوان سوال و جوابی در این زمینه نکردند؟
نه. مدتی بعد آقای جلالالدین فارسی، محمدرضا باهنر و... در جلسهای نشسته بودند و من ماجرا را اتفاقی برایشان تعریف کردم، آقای محمدرضا باهنر گفت: «تو خودت هم نمیدانی چه گفتی؟» گفتم: «چطور» گفت: «گره بزرگی را برای ما باز کردی، چون ما مدام فکر میکردیم همه آن حوادث زیر نظر آقای بهزاد نبوی است. شما این ماجرا را که گفتی، گره را باز کردی.»
مگر در آن مجلس چه گفته بودید؟
همین واقعه را که آقای بهزاد نبوی بعد از انفجار آمد و دوید رفت داخل خیابان برای کمک.
یعنی تا پیش از روایت شما تصورشان این بود که آقای بهزاد نبوی از اول در ماجرا حضور داشته؟
بله، ولی این بنده خدا تا از دفترش بدود، بیاید و خودش را به آنجا برساند خوب یک زمانی طول کشیده بود، مثلا چهار پنج دقیقه، ولی در این چهار پنج دقیقه آتش تمام سالن را دربر گرفته و انفجار باعث شده بود که افراد داخل سالن از حال بروند و بیهوش بشوند. بعد از آن هم که کل سالن سوخت و همه اجساد در آتش از بین رفت. بهزاد نبوی هرچه تلاش کرد که افراد را بیرون بیاورد به جایی نرسید گفت: «برویم از بیرون وارد سالن شویم.» رفت از بیرون یک جرثقیلی را که در نزدیکی آنجا بود خبر کرد.
هنوز آتش نشانی نرسیده بود؟
اصلا، آتشنشانی یک ربع بیست دقیقه بعد رسید.
شما و آقای نبوی چند نفر را توانستید نجات بدهید؟
آقای نبوی که به نجات افراد نرسید. من هم عملا فقط توانستم آقای دستجردی را از سالن بیرون بکشم. اولین نفری که رفت داخل سالن من بودم که مرحوم آقای دستجردی را آوردم بیرون، اما وقتی دوباره خواستم وارد سالن شوم اصلا نتوانستم یعنی هرم گرما و دود و آتشی که بیرون میزد اصلا اجازه ورود نمیداد.
آقای نبوی از صدای انفجار متوجه واقعه شده بودند؟
بله اما دفتر ایشان در ساختمان روبهرو بود و تا خودش را به این طرف برساند چهار پنج دقیقه طول کشید. وقتی ایشان رسید دیگر عملا سالن پر از آتش شده بود. انفجار باعث آتش گرفتن آکوستیکهای سقف شده بود، آکوستیکها پایین میریخت و باعث میشد که میز و صندلی و هرچه وسیله در سالن بود آتش بگیرد. شیشهها هم شکسته بود و از بیرون باد میوزید و آتش را شعلهورتر میکرد تا جایی که هیچکس نمیتوانست وارد سالن شود.
افراد امنیتی نزدیک به ماجرا چه زمانی به این نتیجه رسیدند که ممکن است مسعود کشمیری یکی از آن اجساد سوخته باشد؟
همان اول شایعه شد که ایشان هم داخل سالن بوده و شهید شده.
از چه زمانی نیروهای امنیتی متوجه شدند که هیچکدام از این اجساد متعلق به کشمیری نیست و او زنده است؟
چند روز بعد. دیگر تا آتش فرونشست و بعد یکی یکی اجساد را بیرون آوردند و شناسایی کردند و...
بعد هم بلافاصله آقای مهدوی کنی که وزیر کشور بود به سمت سرپرستی نخستوزیری منصوب شد و رئیسدفتر خودش را به نخستوزیری آورد. من هم چند روزی عملا دیگر کارهای نبودم. چون ایشان با دفتر خودش کار میکرد و در نتیجه من، چون از سازمان بهزیستی به نخستوزیری آمده بودم به همان سازمان برگشتم. دیگر قضایای بعدی هشت شهریور را خیلی در جریانش نیستم. یعنی جزئیاتی که اتفاق افتاد را... همان چند روز اول که ما همینطور فقط رفت و آمد عادی خودمان را داشتیم و در جریان هم نبودیم بیشتر ماموران امنیتی آن زمان پیگیر ماجرا بودند.
آقای نبوی را هم بازداشت کردند؟
نه، ولی ظاهرا از ایشان هم سوالاتی کرده بودند، چون ایشان معاون رئیسجمهور بود.
در نهایت منشأ این انفجارها را عزل بنیصدر میدانید؟
بله. به اعتقاد من همه کشمکشها از ریاستجمهوری بنیصدر آغاز شد. بنیصدر، چون فرمانده کل قوا را هم داشت، ستادی را در پایگاه هوایی دزفول ایجاد کرد که از آنجا جنگ را اداره کند، خوب نیروهای بسیجی و... – هنوز سپاه هم به آن صورت شکل نگرفته بود، اما یک عدهای برای دفاع از انقلاب در کمیتهها و جاهای مختلف بودند - شروع کردند به منسجم شدن برای دفاع. اینها اسلحه میخواستند، بنیصدر هم به اینها اسلحه نمیداد. در آن جنگ و دعواهای آن موقع بنیصدر به بچههای سپاهی و... راه نمیداد و بیشتر با ارتش که تحت فرماندهی خودش بود پیش میرفت. کار به جایی کشید که آقای مهدوی کنی به عنوان وزیر کشور، مرحوم فیاضبخش رئیس سازمان بهزیستی و من - با یک نقش دوطرفه: از این طرف به عنوان یکی از اعضای حزب جمهوری اسلامی و از سوی دیگر به عنوان معاون آقای فیاضبخش در سازمان بهزیستی – که ستاد کمکرسانی به جنگ و پشت جنگ را تشکیل داده بودیم برای مذاکرده با بنیصدر به دزفول رفتیم، اما ایشان ما را در حدود سه ربع ساعت پشت در منتظر نگه داشت. آخرش هم من و آقای فیاضبخش را راه نداد و فقط آقای مهدوی کنی را پذیرفت؛ و ایشان بعد از حدود ۲۰ دقیقه آمد بیرون، دیدیم که خیلی برافروخته است. معلوم شد که اصلا ایشان را تحویل تحویل نگرفته و یک خورده هم تند شده و بعد گفته «من اسلحه به اینها نمیدهم» و این میانجیگری بینتیجه شد. وقتی آقای مهدوی کنی آمد بیرون دیدیم عصبانی است، گفت که «این خیلی مغرور و متکبر است و هیچ حرفی را نمیپذیرد. من هرچه با ایشان حرف زدم و استدلال کردم اصلا در کلهاش نرفت.» که دیگر دست از پا درازتر برگشتیم تهران.
حالا صحبت از بنیصدر کردید، با توجه به اینکه خودتان در آن روزها جزو دستاندرکاران کشور بودید، آیا بنیصدر را خائن میدانید؟
ببینید بنیصدر یک مقداری خودشیفتگی داشت. یعنی به تصور اینکه حالا، چون در پاریس و کنار امام بوده و خوب آخوندزاده هم هست، چون پدرش جزو روحانیون صاحب نفوذ در همدان بود و از طرفی هم امام در پاریس گفته بود که «من دخالت در امور دولتی نمیکنم و همینقدر که ما مملکت را از شاه ما پس بگیریم فقط یک نظارت عدم انحرافی خواهیم داشت» به اعتبار این سابقه و درسی که در فرانسه خوانده بود فکر میکرد، میتواند رئیسجمهور خوبی شود و در یکی از کتابهایش هم نوشته بود که «روحانیت کارپذیر است.» یعنی فکر میکرد که میتواند اینها را اداره کند. وقتی هم که به ایران آمد، همه مشغول کارهای اجرایی مربوط به انقلاب و نظام شدند، ولی ایشان مرتب به جاهای مختلف کشور میرفت و سخنرانی میکرد تا خودش را به مردم بشناساند و آرام آرام هم نتیجه گرفت. وقتی انتخابات انجام شد حدود ۱۱ میلیون رای آورد.
جریانهایی که در داخل انقلاب و زندان کشیده بودند و در داخل کشور مبارزه کرده بودند خوب طبیعتا با ایشان مقداری زاویه دید داشتند و ایشان را در بحث ایدئولوژی لیبرال میدانستند در حالی که خودشان را اسلامی میدانستند. از این بابت تضاد منافع داشتند. این تضاد منافع طبیعتا کشمکش و چالشهایی را ایجاد کرده بود. از جمله در بحث جنگ نظر آقای بنیصدر این بود که ما زمین سوخته بدهیم، فرصت بطلبیم. طبیعتا خیلی از بچههایی که همین الان در قالب فرماندههای معروف و شهدای گرانقدری که به عنوان بسیجی و... شناختهشدهاند موافق نبودند و فکر میکردند باید با تمام قدرتشان مبارزه و از حیثیت کشور دفاع کنند. به ویژه بعدها دیدیم که امام تاکید کرد که باید خرمشهر را پس بگیریم و محاصره آبادان باید شکسته شود، خوب این تعداد زیادی شهید دادند تا این کار انجام شد که حرف امام زمین نماند. از آن طرف هم بنیصدر نوک حملهاش را روی شهید بهشتی گذاشته بود، چون ایشان از یک سو رئیس قوه قضاییه کشور و از سوی دیگر دبیرکل حزب جمهوری اسلامی بود که بیشتر این نیروها در آنجا متمرکز شده بودند و از این طریق مجلس هم که به ریاست آقای هاشمی شکل گرفته بود این جبهه یک طرف ماجرا بود، بنیصدر آن طرف بود، دولت را داشت که البته در دولت هم آقای رجایی، نخستوزیر، با کشمکش به ایشان داده شد. او خودش دنبال این بود که سید احمد را نخستوزیر کند، اما امام اجازه نداد. دو تا جبهه در مقابل هم بودند که در درون این دو جبهه باز جبهههای کوچکتری هم بود، ولی به طور کلی این دو جبهه در مقابل هم درگیری داشتند که نهایتا به آن جا رسید که توسط مجلس صلاحیت ایشان رد شد و قضایای بعدی....
ولی شما معتقد نیستید که بنیصدر خائن بود، میگویید خودشیفته بود و جاهطلب، درست است؟
جاهطلب بود. اقداماتی که انجام داد در بحث جنگ و... منجر به این شد که عدهای بگویند که ایشان خیانت هم کرده است.