به همین دلیل «آریا» چهار سال انتظار کشید تا این که به اصفهان منتقل شد و ما با برگزاری مراسم عروسی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم .آن جا بود که فهمیدم همسرم شب نشینی با دوستانش را با هیچ چیزی عوض نمی کند و به اصطلاح «رفیق باز» شده است. به همین دلیل توجه زیادی به من نداشت و من در یک شهر غریب از این موضوع رنج می کشیدم.
وقتی ماجرا را برای پدرم بازگو کردم با خنده گفت: اوایل زندگی دل کندن از دوستان سخت است اما با به دنیا آمدن فرزندت همه چیز تغییر می کند و همسرت نیز به عشق فرزندش بیشتر اوقات را در کنار خانواده اش می گذراند ولی با وجود آن که پسرم یک ساله شده بود اما هیچ تغییری در رفتارهای همسرم ایجاد نشد.
از سوی دیگر بسیاری از اطرافیانم مرا ترغیب به شکایت از شوهرم می کردند. من هم با تفکری کودکانه در حالی از «آریا» شکایت کردم که پدرم معتقد بود زن خوب باید هزاران عیب شوهرش را پنهان کند و گوش به حرف های سخن چینان ندهد. در این شرایط همسرم که متوجه خواسته های من شده بود، قول داد رفت و آمد با دوستانش را قطع کند و از زندگی گذشته بیرون بیاید ولی من باز هم با تحریک اطرافیانم بر شکایت خودم پافشاری کردم تا این که آریا نامه طلاق را به دستم داد و دوباره به جنوب کشور بازگشت.
با رفتن او متوجه اشتباهم شدم و گریه کنان به پدرم پناه بردم اما قلب مهربان او که طاقت گریه های مرا نداشت از حرکت ایستاد و به خاطر سکته قلبی جان سپرد. مدتی بعد نیز مادرم دچار بیماری سختی شد و من زنی را برای انجام امور منزلش استخدام کردم. «کبری خانم» پسر 22 ساله ای داشت که گاهی برای انجام کارهای سنگین منزل به کمک مادرش می آمد و با پسرم بسیار مهربان بود. در این شرایط کبری خانم مرا برای پسرش خواستگاری کرد من هم که احساس می کردم «عرفان» شاهین خوشبختی زندگی من است، با فروش ارثیه پدرم خانه ای برای خودم و یک دستگاه وانت یخچال دار برای همسرم خریدم که در یک شرکت فروش مواد پروتئینی استخدام شده بود.
با وجود این «عرفان» سرپرستی پسرم را قبول نکرد و من به ناچار او را به مادرم سپردم. در همین حال با به دنیا آمدن پسر و دختر دیگرم ابراز محبت های عرفان به من به پایان رسید چرا که از عهده مخارج سنگین زندگی برنمی آمد. به ناچار یک دستگاه پژو خریدم و برای کمک به تامین هزینه های زندگی به مسافرکشی پرداختم. مدتی بعد با مرگ مادرم مجبور شدم پسرم را که دیگر 18 ساله شده بود، نزد خودم بازگردانم ولی این موضوع بهانه ای برای تشدید اختلافات ما شد.
عرفان همواره ازدواج با زنی مطلقه را به رخم می کشید و نزد دیگران تحقیرم می کرد در حالی که می دانستم با زن دیگری ارتباط نامتعارف دارد. با آن که همه ارثیه ام را برای کسب رضایت عرفان و خانواده اش هزینه کردم اما آن ها همه زحماتم را بی ارزش می پندارند. کاش از همسر اولم جدا نشده بودم تا این گونه در مخمصه دیگری قرار نمیگرفتم.