به گزارش
خبرداغ به نقل از روزنامه ایران :
دوم تیرماه 95، ساعت یک و 12 دقیقه نیمه شب، جایی در جاده سیرجان به نیریز،
دره بیست متری، قتلگاه سربازانی شد که خیلیهایشان موقع حادثه در خواب
بودند.
خواب
میدیدند؟ کسی نمیداند. در خواب لبخند میزدند؟ کسی نمیداند. آنها که بیدار
بودند و به خواب همیشگی رفتند، آن لحظه به چه چیزی فکر میکردند؟ کسی
نمیداند. دلتنگ کسی بودند؟ کسی نمیداند. آنچه میدانیم این است که ساعت یک و
12 دقیقه نیمه شب دوم تیرماه 95، جایی در جاده سیرجان به نیریز، دره بیست
متری، حادثهای تلخ رقم خورد که دل همه را لرزاند.
ساسان
محمدی، 25 ساله، لیسانس برق. سربازی که در این حادثه دچار نقص عضو شده
میگوید: 8 مهره کمرم شکست. خونریزی داخلی داشتم، دماغم شکست، ریههایم له
شد، کتفم شکست، عصب مچ دست و همینطور کتفم قطع شد. دست راستم از کتف دیگر
حرکت ندارد. دو هفته پیش عمل جراحی پیوند عصب کتف انجام دادم که جواب نداد.
هنوز دیه نگرفتهام. برای حق از کارافتادگی هم قولهایی دادهاند. معاف
شدهام. الان ولی مشکل ما این است که ما امریه داشتیم و سوار ماشین خودشان
شدهایم تا ظرف 10 روز خودمان را به یگان معرفی کنیم.
چند
وقت گذشته؟ چند ماه پیش بود؟ چند سال؟ سال!؟ این کلمه چقدر در دهان
نمیچرخد؛ سال... سال... اصلاً تکرارش هم سنگین است. مثل سرب میشود روی
زبان. انگار چند سال گذشته. روزها چرا اینقدر کش آمدند؟! هرکدام به اندازه
چندین روز. ممتد و کشدار. هر صبح، اندازه چند طلوع و هر عصر اندازه چند
غروب جمعه دلگیر. باید جای آنهایی باشی که این سال را اندازه چند سال
گذراندهاند.
چقدر گذشته از آن نیمه شبی که صداها درهم پیچید و
بعد سکوت. سکوتی که نشان مرگ بود؛ دردناک و تلخ. میگویند رفقای دوران خدمت،
تا ابد رفیق میمانند. دوستان جانی؛ شریک روزهای بیبازگشت؛ خاطرههای تکرار
نشدنی. آن رفیقان را اما تلخترین خاطره، در خاطر همدیگر حک کرد. آن روز که
با شوخی و خنده سوار اتوبوس میشدند که به مرخصی پایان دوره بروند، هرچیزی
توی ذهنشان بود جز اینکه تا چند ساعت بعد، نه موقع رسیدن به شیراز و به وقت
رفتن به خانه، که در گذرگاه مرگ با هم خداحافظی کنند. نمیشود از یاد
بردشان؛ سرباز وطن. #سرباز-وطن، عزیزان دل مردم، چه بغضها کردیم با «الو...
مادر... من دیگر برنمیگردم» راستی چند وقت پیش بود؟ درست یک سال پیش؛
تیرماه 1395. حکایت تلخ آن سربازان وطن که میان آهن پارههای اتوبوس جان
باختند و آنها که ماندند و با تنی مجروح، داغدار همخدمتیهای ناکامشان شدند.
عباس
یکی از آنهاست؛ عباس بهادری، 24 ساله، دارای مدرک مهندسی مکانیک، اهل
شیراز. از لحظه تصادف هیچ چیز به خاطر نمیآورد: «نمیدانم خواب بودم، چه بود
که اصلاً هیچ چیز یادم نمیآید. آن روز ما آخرین گروهی بودیم که از پادگان
سوار اتوبوس شدیم. تاریخ اعزام من اول اردیبهشت 95 بود. پادگان 05 کرمان
افتادم. دو ماه آنجا بودیم و بعد تقسیم شدیم. اول تیر بود که برای 10 روز
مرخصی پایان آموزشی ترخیصمان کردند که بعدش به یگان برویم. بچههای هر استان
را با یک اتوبوس میفرستادند. ما بچههای شیراز سوار اتوبوس فارس شدیم،
آخرین اتوبوس. دیر کرده بود به خاطر همین دیرتر از بقیه راه افتادیم. 60
نفر بودیم. ساعت هفت و نیم عصر بود که سوار اتوبوس شدیم. راننده ساعت هشت و
نیم برای افطار نگه داشت. شام خوردیم و سوار شدیم. بعد از آن دیگر هیچ چیز
یادم نیست. اتوبوس ساعت یک و 12 دقیقه نیمه شب به دره رفته بود. حتماً آن
موقع خواب بودم که چیزی نفهمیدم. 10 روز در کما بودم. اول اسمم را اشتباهی
بین مفقودان رد کرده بودند. خانوادهام خیلی عذاب کشیدند. فکر میکردند کشته
شدهام. در سردخانه دنبالم میگشتند که بعد فهمیدند در کما هستم. جراحتم زیاد
بود. شکستگی ران و مهره. دست و فکم هم شکسته بود. بعد از اینکه از کما
درآمدم، 20 روز هم در آی سی یو بودم. پایم ایراد پیدا کرده. در واقع نیمه
راست بدنم دچار مشکل شده. چند بار عمل کردهام و توی همین ماه هم دوباره
پایم را جراحی کرده ام.»
عباس به خاطر شدت جراحات معافیت پزشکی
گرفته است. حالا با عصا راه میرود و حرکت برایش سخت است. میگوید: «بجز من و
دو نفر دیگر که معاف شدند، بقیه بچهها سرباز شدند. در واقع برگشتند سر
ادامه خدمتشان. کاری که برایشان کردند این بود که خدمتشان را بیندازند
شیراز. قرار بود بچههایی را که کشته شده بودند، شهید محسوب کنند و ما را
جانباز، اما فقط وعدهاش را دادند. حتی قرار بود درصدی حق از کارافتادگی به
ما پرداخت کنند که آن هم اتفاق نیفتاد. من الان به خاطر وضعیتم نمیتوانم
شاغل باشم. بعدها هم چون معافیت پزشکی دارم، قطعاً در یافتن شغل، بخصوص شغل
دولتی دچار مشکل خواهم شد. بچههایی که با ما بودند، همگی دارای مدرک
لیسانس و فوق دیپلم بودند. حالا اما سرنوشتمان تغییر کرده.»
عباس
هنوز دیهای دریافت نکرده. میگوید به این خاطر است که پروندهاش هنوز در
پزشکی قانونی باز است و مراحل درمانش تمام نشده است. در این مدت هم روند
رسیدگی به پروندهاش سه ماه سه ماه تمدید شده است، در شرایطی که به گفته
خودش حتی برای بالا و پایین رفتن از پله مشکل دارد: «چند روز پیش سالگرد
بچهها بود. حالم منقلب شد. صدای نوحه خوانی و ضجه مادرهایشان را میشنیدم و
با خودم فکر میکردم اگر من هم مرده بودم، حالا خانوادهام همین وضعیت را
داشتند. بعد از این اتفاق علاوه بر مشکلات جسمی، حال و روزم به لحاظ روانی
هم خیلی بد بوده. حس میکردم دیگر از زندگی سیر شدهام.»
درد دارم، هنوز سربازم
حمیدرضا
هنوز سرباز است. حمیدرضا کاظمی، 25 ساله، لیسانس کامپیوتر: «سرم از 17 جا
شکسته بود. کلی پلاستیک شکسته اتوبوس در سرم گیر کرده بود که با جراحی خارج
شد. دست و پایم هم شکسته بود. یک پایم هنوز مشکل دارد و باز باید عمل کنم؛
ماه بعد. طول درمانم 10 ماه طول کشید. در این مدت 3 بار عمل جراحی کردهام.
درد دارم اما معاف نشدم. راستش خودم هم پیگیرش نشدم و ترجیح دادم معاف
نشوم تا بعداً برای پیدا کردن شغل به مشکل برنخورم. ما را که در حادثه
مجروح شده بودیم، انداختند شیراز.»
حمیدرضا آن شب را خوب به خاطر
دارد. همان شب که او و هم خدمتیهایش سوار اتوبوس شدند و سرنوشت
بعضیهایشان، شد خاک سرد گورستان و بعضی دیگر، جراحتهایی که بر تن و روحشان
نشست: «من همه چیز را دیدم. نخستین صندلی نشسته بودم. اولش خواب بودم اما
با صدای کمک راننده بیدار شدم. میگفت ترمز بریدهایم، همه بروید عقب. اصلاً
تصوری از اینکه چه اتفاقی دارد میافتد نداشتم. فکر میکردم دارم خواب
میبینم. رفتیم ته اتوبوس. با چشم خودم دیدم که ماشین دارد ته دره میرود.
بیهوش شدم و در بیمارستان چشم باز کردم.»
خاطرات از جلوی چشمانش
دور نمیشوند. شب حادثه و اتفاق هم همینطور. خدمتش برج 11 تمام میشود. همه
بچهها را شیراز انداختهاند. آنها که جراحتشان کمتر بود، زودتر برگشتند سر
خدمت: «اولش گفته بودند همه را معاف میکنند ولی بعد گفتند برگردید سر خدمت.
هزینههای بیمارستان را همان روزهای اول پرداخت کردند. برای عملهای بعدی
گفتند اگر در بیمارستان ارتش انجام بدهید رایگان است. من عملها را در
بیمارستان ارتش انجام دادم اما از خودم هم برای دارو و هزینههای جانبی،
هزینه کردهام. هنوز هم دیه دریافت نکردهام. البته آنهایی که طول درمانشان
تمام شده، دیهشان را گرفتهاند اما برای کسانی مثل من که هنوز درمانمان کامل
نشده و نیاز به جراحیهای دیگر داریم، دیه پرداخت نشده است و هنوز باید
منتظر باشیم.»
همیشه به فکرشان هستیم
نمیشود از آن
روزها حرف زد و بغض نکرد. روزهای بیبازگشت. مصطفی بغض میکند. مصطفی
پورابراهیم، 26 ساله، بچه شیراز، لیسانس برق. او هم مثل عباس، از خدمت معاف
شده است. به خاطر خونریزی ریه: «من صندلی یکی مانده به آخر نشسته بودم.
وقتی اتوبوس به سمت دره میرفت، از ماشین بیرون افتادم. کاملاً بهوش بودم.
همه چیز را به چشم دیدم. دیدم اتوبوس افتاد و داغان شد. با همان وضعیت بدی
که داشتم، خودم را از دره بالا کشیدم و وسط جاده رفتم تا کمک بگیرم. هنوز
نیروهای امدادی نرسیده بودند. آن موقع به خاطر شوک نمیدانستم چه اتفاقی
برایم افتاده. 2 ماه در بیمارستان بستری بودم. رباط پایم پاره شده و دستم
هم آسیب زیادی دیده بود. الان هم دستم پلاتین دارد. خونریزی ریه هم داشتم
که به خاطر همان معاف شدم. تا حالا دوبار روی دستم جراحی شده. عمل پا هم
داشتهام و باز هم باید به خاطر پایم زیر تیغ جراحی بروم و در حال حاضر
فیزیوتراپی میکنم. برای ریهام هم زیر نظر پزشک هستم و دارو مصرف میکنم.
خودم و خانوادهام در این یک سال مشکلات زیادی داشتهایم. بعضی هزینههایمان
پرداخت شده اما خودمان هم کم هزینه نکردهایم. هنوز هم با اینکه پروندهام
بسته شده، دیه دریافت نکردهام و جوابی نگرفتهام. همان موقع که این اتفاق
افتاد، حرفش بود که به خاطر وضعیت پیش آمده و شرایط بدنی، حقوق بگیر شویم
اما این، وعدهای بیش نبود. من حالا که با توجه به شرایط بدنیام امکان کار
کردن ندارم. بعد هم میدانم که برای یافتن شغل، دچار مشکل میشوم. برای
خانوادهام هم خیلی سخت است اینکه 25 سال تلاش کنند فرزندشان به جایی برسد،
تحصیل کند و آیندهای داشته باشد و ناگهان چنین اتفاقی، تمام زندگیاش را تحت
تأثیر قرار دهد. یکجور وضعیت بلاتکلیفی داریم.»
مصطفی وقتی از
دوستان هم خدمتیاش میگوید، صدایش میلرزد: «دو ماه باهم بودیم؛ روز و شب.
همه کارهایمان را باهم انجام میدادیم. به هم عادت کرده بودیم. اصلاً باورم
نمیشود که دیگر نیستند. از دست دادنشان ضربه بدی بود. همیشه به فکرشان
هستم. از ذهنم پاک نمیشوند. 14 نفر از دوستان و هم خدمتیهایم باهم رفتند.
از آن موقع مشکل اعصاب و روان هم پیدا کردهام. اوایل دکتر میرفتم و دارو
میخوردم. اما حالا قرص را گذاشتهام کنار، عصبیام میکنند. ماهم به لحاظ جسمی
آسیب دیدهایم و هم به لحاظ روحی. مددکار یا روانکاوی سراغمان نیامد که
جویای حالمان شود. به هرحال حادثه وحشتناکی بود و به لحاظ روانی تأثیر خیلی
بدی روی همهمان گذاشت. در مراسم سالگرد بچهها شرکت کردم اما خیلی برایم
سخت بود. داغشان هنوز تازه است.»
مصطفی چه درخواستی دارد؟ دلش
میخواهد از اینجور اتفاقها دیگر تکرار نشود. میگوید: «اگر روی اتوبوسها و
رانندهها نظارت واقعی صورت بگیرد، احتمال وقوع چنین حوادثی کم میشود. امید و
آرزوی خانوادههای سربازها خاک شد. تا ابد دلشان غمگین است.»
ساسان،
وضعیتاش از بقیه بدتر است. ساسان محمدی، 25 ساله، لیسانس برق. تنها سربازی
که در حادثه دچار نقص عضو شده: «8 مهره کمرم شکست. خونریزی داخلی... دماغم
شکست، ریههایم له شد، کتفم شکست، عصب مچ دست و همینطور کتفم قطع شد. دست
راستم از کتف دیگر حرکت ندارد. دو هفته پیش عمل جراحی پیوند عصب کتف انجام
دادم که جواب نداد. برایم 107 درصد اعلام از کارافتادگی کردهاند. تهران هم
که رفتم، از کارافتادگیام را 94 درصد اعلام کردند. پزشکی قانونی قرار 4 ماه
دیگر معاینه مجدد برایم زده. هنوز دیه نگرفتهام. برای حق از کارافتادگی هم
قولهایی دادهاند. معاف شدهام. الان ولی مشکل ما این است که ما امریه
داشتیم و سوار ماشین خودشان شدهایم تا ظرف 10 روز خودمان را به یگان معرفی
کنیم. طبق قانون باید جانباز به حساب بیاییم اما این مسأله را از سر خودشان
باز کردهاند و میگویند مرخصی بودهاید. در صورتی که ما امریه داشتیم.»
دوم
تیرماه 95، ساعت یک و 12 دقیقه نیمه شب، جایی در جاده سیرجان به نیریز،
دره بیست متری، قتلگاه سربازانی شد که خیلیهایشان موقع حادثه در خواب
بودند. خواب میدیدند؟ کسی نمیداند. در خواب لبخند میزدند؟ کسی نمیداند.
آنها که بیدار بودند و به خواب همیشگی رفتند، آن لحظه به چه چیزی فکر
میکردند؟ کسی نمیداند. دلتنگ کسی بودند؟ کسی نمیداند. آنچه میدانیم این است
که ساعت یک و 12 دقیقه نیمه شب دوم تیرماه 95، جایی در جاده سیرجان به
نیریز، دره بیست متری، حادثهای تلخ رقم خورد که دل همه را لرزاند.
بچههای
ایران، سربازان وطن، عزیزان دل مردم... مادرها قربان صدقهشان میرفتند.
فرقی نمیکند مادرشان باشی یا نه... اصلاً مادر باشی یا نه، پدر باشی یا
نه... آنها فرزند همه بودند و داغشان روی دل همه ماند. بازماندهها را هم
نباید فراموش کرد و تمام سربازهای وطن را؛ آنطور که خیلیها فراموش نکردند؛
نمونهاش راننده تاکسی سن و سالداری که پشت شیشه عقب تاکسیاش کاغذی چسبانده
با این نوشته: «برای سرباز رایگان.» سربازان وطن، همانها که وقت برگشت از
دوره آموزشی، میان آهنپارهها جان میدهند، آنها که سلامتیشان را از دست
میدهند و همیشه درد با آنهاست، آنها که سرشان را سر مرز جا میگذارند، آنها
که تمام دلتنگیهایشان را زیر شوخیهای ریز و خندههایشان در گردشهای کوتاه
دسته جمعی، پنهان میکنند؛ کاش فراموششان نکنیم.