در یک صبح بهاری که همه دانشآموزان پشت نیمکت کلاس درس نشسته بودند و برای امتحانات پایان سال آماده میشدند، «ساناز» 15 ساله، همراه با پدر و مادرش به شعبه 276 دادگاه خانواده آمده بود تا برای یک زندگی تازه آماده شود. لباس مدرسه بر تن داشت و سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند.
ساعتی بعد، پدر و مادرش وارد دادگاه شدند و در مقابل قاضی «غلامرضا احمدی» نشستند. بر اساس اوراق و مستندات پرونده، حکم طلاق آنها چندی قبل صادر شده بود، اما پیش از آنکه برای جدایی به دفترخانه بروند مرد درخواست بررسی مجدد کرده بود تا شاید بتواند مهریه تعیین شده همسرش را در اقساط سبک تری بپردازد.
پدر و مادر ساناز 20 سال پیش بهطور سنتی با هم ازدواج کرده بودند. هر دو از خانوادههای آبرومند طبقه متوسط بودند. اما یک سال بعد از ازدواج متوجه اختلاف در روحیات و سلایق هم شدند. با این حال زن و شوهر جوان سعی کردند همدیگر را درک کنند و به اختلافات دامن نزنند. در آن سالها پدر ساناز مسئول خرید چند رستوران درمنطقه فرحزاد بود و با وانتی که داشت برای مشتریانش خرید میکرد. تا اینکه تصادف کرد و دو سال خانه نشین شد.
از آنجا که او بیمه نداشت، بدهی زیادی روی دستش ماند. در این مدت نیز اختلافات زن و شوهر مثل یک زخم کهنه دهان باز کرده بود. ازسوی دیگر، ساناز تمام تلاشاش را به کار بسته بود تا شاگرد زرنگی باشد و بهانهای برای دعوا به دست پدر و مادرش ندهد.مدتی بعد پدرش با کار بیشتر، قرض و وام یک رستوران کوچک برای خودش راه انداخته بود. با این حال ناراحتیهای دوران بیکاری از پدر ساناز فردی عصبی و پرخاشگر ساخته و مادرش هم فردی افسرده و لجباز شده بود. به همین دلیل در خانه آنها همیشه بهانه کافی برای بحث و دعوا پیدا میشد.
آخرین بار که ساناز، پدر و مادرش را کنار هم دید شش ماه قبل بود. از روزی که بعد از جشن تولدش کادوها را باز کرد و معلوم شد که هدیه مادر گرانتر از هدیه پدر است و همین موضوع بهانه دعوای تازهای شد. همان شب پدر با قهر رفت و دیگر به خانه نیامد. اما برگه دادخواست طلاق خیلی زود به در خانه آمد. ساناز دوست نداشت سایه طلاق روی زندگی آنها بیفتد، برای همین پدر و مادرش را راضی کرد هر سه به مشاوره خانواده و رواندرمانگر مراجعه کنند.
ولی پدرش زیر بار نرفت و ترجیح داد با پرداخت مهریه و دیگر حقوق همسرش به زندگی مشترکشان پایان دهد. تا اینکه سرانجام چندی پیش قاضی حکم طلاق را صادر کرد.
در آن صبح بهاری اردیبهشت، در دادگاه خانواده زن و شوهر دور از هم نشسته بودند و ساناز بیرون مانده بود. قاضی احمدی که مشغول ورق زدن پرونده بود، سرش را بالا آورد و رو به پدر ساناز گفت:«طبق رأی صادره شما موظف هستی بابت مهریه 44 سکه طلا بعلاوه مبلغ نقدی که به نرخ روز محاسبه شده، اجرت المثل، نفقه ایام عده و دیگر حقوق همسرت، 14 سکه طلا در ابتدا و مابقی را در 120 قسط مساوی به مدت 10 سال بپردازی. سردفتر هم مکلف است طبق رأی صادره کار طلاق شما را انجام دهد. اما حالا چه شده که درخواست بررسی مجدد داده اید؟»
مرد که تند تند حرف میزد، جواب داد:«فکر میکردم رستورانم با استقبال مشتریها روبهرو میشود، اما اینطور که پیداست بدهی هایم زیاد است و مشتری کم. باید مدتی صبر کنم تا رستورانم پا بگیرد. برای همین از مادر ساناز خواستم با من راه بیاید که قبول نکرد. حالا میخواهم شما کمک کنید.»
قاضی گفت:«شما سه ماه فرصت دارید تا به دفترخانه مراجعه کنید. اما فکر میکنم بهتر است بروید سنگ هایتان را وابکنید و با هم زندگی کنید شاید اوضاع مالیتان هم بهتر شد و از جدایی صرفنظر کردید.»
زن خواست چیزی بگوید که مرد فرصت نداد و دوباره گفت:«هیچ فایدهای ندارد. من میخواهم همسرم را طلاق بدهم و بدون دغدغه فقط کار کنم. آن وقتی که پولدار و موفق شدم ثابت میکنم که این زن قدرم را ندانسته است و...»
قاضی از زن و شوهر پرسید:«دخترتان چه نظری دارد؟ فکر آینده او را هم کرده اید؟»
زن با صدای بغض آلود گفت:«این مرد اسمش را گذاشته پدر، اما شش ماه است از دخترش خبر ندارد...»
و مرد با صدای بغض آلود گفت:«تو حتی اجازه ندادی دخترم را ببینم...»
در این لحظه قاضی دستور داد ساناز به دادگاه وارد شود. او بعد از ورود کنار مادرش نشست و قاضی برای آنکه فضا را عوض کند، پرسید:«شنیدم که دانشآموز زرنگی هستی؟ بگو ببینم میخواهی در آینده چکاره شوی؟»
ساناز گفت:«می خواهم در رشته حقوق ادامه تحصیل بدهم و در آینده وکیل شوم.»
قاضی دوباره پرسید:«حالا چرا وکالت؟»
دختر نوجوان از جای خودش بلند شد، نگاهی به پدر و مادرش انداخت و گفت:«دلم میخواهد نگذارم هیچ پدر و مادری از هم جدا شوند...»
قاضی گفت:«آفرین. حالا من قضاوت را به شما میسپارم. به این زن و مرد چه میگویید؟»
ساناز در حالی که آرام آرام اشک میریخت، گفت:«از آنها میخواهم به کارهایشان بیشتر فکر کنند.می دانم که مشکلات مالی داشتند، اما به هر حال هر دو نفرشان مقصرند.ضمن اینکه باید به فکر من و آیندهام هم باشند. من اگر وکیل باشم سعی میکنم هر دو را پیش مشاور و روانپزشک بفرستم.»
مادر ساناز در حالی که از بازی دخترش در نقش وکیل قند تو دلش آب شده بود، گفت:«من و ساناز پیش روانپزشک رفتیم اما پدرش نیامد.»
پدر خواست حرفی بزند که قاضی به میان حرفش آمد و تأکید کرد که داشتن فرزند باهوش و سالم برای هر پدر و مادری مثل داشتن گنج پرارزشی است که باید مراقب این باشند. سپس درباره گذشت و صبوری زن و شوهر در زندگی مشترک حرف زد و در پایان رسیدگی به درخواست پدر ساناز را به ارائه مدارک کافی در ناتوانی از پرداخت مهریه و باقی هزینهها موکول کرد.وقتی که ساناز به همراه پدر و مادرش از مجتمع قضایی ونک خارج میشدند، زنگ مدرسهها خورده بود و دانشآموزان در خیابانهای اطراف دیده میشدند. هر کدام از آن بچهها عجله داشتند که زودتر به خانه هایشان برسند، اما ساناز هیچ شوقی برای رسیدن به خانه نداشت.
ایران