حمیدرضا نظری: ای خواننده محترمی که اينك قصد خواندن اين مطلب را داريد، لطفا دلتان به حال من بسوزد و غصه ام را بخوريد؛ باوركنيد که اين تقاضاي خيلي زيادي نيست و برای شما نیز هزینه ای دربر ندارد!...
از زمانی كه نامه محرمانه مسوولان تلويزيون به دستم رسيده، روزگارم به شدت تيره و تار شده و ديگر حال و روز خود را نمي فهمم:" كارگردان گرامي، جناب آقاي حمیدی! با سلام، احتراما برنامه تلویزیونی شما به دلیل شکایت جمعی از باغبانان پیر و شريف کشور و نيز بدآموزي برای جوانان، تا اطلاع ثانوي توقیف شده است؛ شاعر برنامه مورد نظر، به بهانه همیاری با جوانان، با خواندن یک قطعه شعر مشکوک..."
خدا بگويم چکارت کند اي شاعر نوپا و بي تجربه كه برنامه پربيننده تلويزيوني مرا توقيف و پاك بیچاره ام کردی! ای کاش زبانم لال می شد و در راستای یاری و چیزی تو مایه های همیاری جوانان و حل معضلات و مشکلات آنان، از تو نمی خواستم که...
****
بنده به عنوان کارگردان یک برنامه زنده و پربیننده تلویزیونی، به قصد کشف و جذب هنرمندان گمنام و ناشناخته، طي اطلاعيه ای كوتاه از علاقمندان رشته نويسندگي، بازيگري، گويندگي و مجري گري دعوت كردم كه ضمن مراجعه به دفتر برنامه، نمونه ای از آثار خود را ارائه نمايند و...
هنوز اين اطلاعيه به شكل كامل پخش نشده بود كه جواني با اندامي قوي و هيكلی چهارشانه، وارد اتاق شد و ناله سر داد كه:" به دادم برس آقا كه دارم مثل يخ، قطره قطره آب مي شم! "
- خدا بد نده جوون! چی شده؟!
- مشکل دارم آقا؛ مشکل!
- مشکل یخی؟!
- نه بابا؛ روحي و احساسي؛ اومدم خدمت شما استخدام بشم بلکه مشکلم حل بشه!
- خوش اومدي، اي سرشار از روح و احساس!... لطفا بفرمايين كه شما سابقه هنري دارين يا نه؟!
- سابقه هنري اون جوري كه شما مي خواي نه، اما مي شه گفت يه جورايي منم هنرمندم!
- چه جوري؟!
او اشاره ای به گردن و هیکل قدرتمند خود کرد و خندید:" راستش چون فعلا بيكارم و به دنبال يه کار راحت و همچين نون و آب دار مي گردم؛ گفتم بيام توي تلویزیون، بازیگر فیلم های پُرهیجان و بزن بزن بشم تا شاید چراغ زندگيم روشن بشه و زندگیم سر و سامونی بگیره!..."
دلم به حالش سوخت و به جوانان بيكار و محروم از امكاناتي فکر کردم كه روزگار را به سختی مي گذرانند و قادر به پیداکردن شغل و تشکیل زندگی نیستند؛ نیروهای جوانی که اگر به مشکلات آنان توجه و به بهترین شکل ممکن از اندیشه و قدرت و توان شان استفاده شود، می توانند از انواع و اقسام آلودگی ها و آسیب های اجتماعی مصون و برای مملکت مفید و سازنده باشند... اما جوان قوی اندام ما، برای همکاری با تلویزیون شرايط لازم را نداشت و من هم نمی توانستم کاری برایش انجام دهم؛ او برای اهداف و برنامه ها و فعاليت هاي هنري ما مناسب نبود و...
پس از چند لحظه سكوت، جوان به چشمهایم نگاه کرد و با خوشحالی گفت:" پس دیگه حله و من استخدامم؛ مگه نه؟!"
- فعلا بگو ببينم اهل كجایی؟ چند سالته؟ چند مرده حلاجی؟ از "الف" تا "ي" رو برام بگو جوون!
- برات الفبا بگم؟!
- نه جونم، الفبا مي خوام چيكار؟! از خودت بگو شاید بتونم کمکت کنم!
او درحالي كه سعي مي كرد اندام و هيكل تنومند خود را به نمايش بگذارد، كمي فاصله گرفت و بادی به غبغب انداخت وگفت:
" صد و هشتاد سانت قد و صد و هیجده كيلو وزن دارم؛ خالص و بدون چربي؛ بگو ماشاءا...!"
- ماشاءا... خدا حفظت کنه، اما منظورم اينه كه از فعاليت ها و تجاربت حرف بزن و بگو چه كاري بلدي؛ آشپزي، زمين شويي، باغبوني، سرایداری...
جوان طوري با عصبانيت نگاهم كرد كه كمي مانده بود زهره ترك شوم و جان به جان آفرين تسليم كنم:"بله بله، نفهميدم؛ چي گفتي؟!!"
- منظورم اينه كه...
- اين جوركارها براي من اُفت داره جوجه! ديگه اين حرف رو نزن و به اصل قضيه بچسب!
- اصل قضيه چيه؟!
او به يكباره شانه ها و بازوهاي ستبرش را تكان داد وگردنش را به چپ و راست چرخاند و درحالي كه به زيبايي هرچه تمام تر ژست مي گرفت، گفت:
" اصل قضيه، هيكل قدرتمند و پُر اُبهت اين يل و شاخ شمشاده كه خيلي ها حسرتش رو می خورن؛ حاليته؟!"
- بله، حالا ديگه حاليمه؛ شما بايد يه شغلي داشته باشي كه...
و بلافاصله به ياد يكي از بُنکدارن محله مان افتادم که دو هفته قبل به دنبال يك کارگر قوي جثه و مطمئن مي گشت تا...
"ببینم جوون؛ دوست داری فعلا برای مدتی توي ميدون تره بار، کار کنی؟"
- چه کاری؟!
- گونی جابجا کنی!
- یعنی چی؟!
- يعني اين كه گونی ها و نایلون های سنگين پیاز، خیار، هویج و شلغم رو از ماشين پياده كني و...
جوان با نگاهي برافروخته به چشمهايم زُل زد که:" يه ساعت وقت منو گرفتي كه همين رو بگي شلغم؟!"
- من شلغمم؟!!
- بله دیگه!... اي بابا، مارو باش كه اومديم پيش كي!
- حالا ناراحت نشو و اين جوري نگام نكن جوون... خب، گفتي مشكلت چيه؟!
- اينو باش؛ تازه مي پرسه مشكلت چيه!... گفتم كه بيكارم!
- بيمار؟!
- نخير؛ بيكار!
- منظورت بي حاله ديگه!
جوان با خشم و عصبانيت، مُشت دست راستش را نشانم داد و فریاد زد:" به من مي گي بي حال؟! درست شنيدم؟!... يعني درست شنيدم؟!!"
قيافه او واقعا كه ديدني و خنده دار شده بود و من نمي توانستم جلوي خنده ام را بگيرم. او وقتي مرا درآن حالت ديد، بلافاصله به طرفم هجوم آورد و نعره زد:" ببند اون نيشت رو كه اگه نبنديش، خودم با همين مشت جانانه..."
و بلافاصله همان مشت محكم و سنگین و جانانه اش را بر دهانم كوبيد؛ مشت كوبنده اي كه باعث شد تا نفس در سينه ام حبس شود و زمين و زمان را به دست فراموشي بسپارم و پس از چند بار عقب و جلو رفتن، با شدت هرچه تمام تر، روي ميز و صندلي اتاق كله پا شوم!...
****
... نمي دانم چقدر طول كشيد كه با صداي یک پیرمرد به خود آمدم؛ پيرمردي مهربان که با دلسوزی شانه هایم را مالش می داد و خيلي محتاطانه مرا نصيحت مي كرد:
" احتياط، شرط عقله باباجون؛ آدم بايد قبلا حرفش رو بسنجه و بعد به زبون بياره!"
مانده بودم كه اين آقا كيست و دراتاق كار من چه مي كند كه پس از چند لحظه همه چيز برايم روشن شد؛ او نويسنده پيري بود كه به قصد تحويل مطالب و شروع همكاري با برنامه تلويزيوني ما آمده بود؛ کسی كه در زمان حضورش درسالن انتظار، حرف هاي من و آن جوان بيكار را شنيده بود و از حال و روزم خبر داشت. اما حالا اين آدم مهربان چرا به حالت مشكوك و كاملا محتاط رفتار مي كرد و حرف مي زد، تا چند لحظه ديگر برايتان مشخص مي شود...
رو به پيرمرد كردم وگفتم:" خيلي ممنون آقاي عزیز! خوش اومدین! لطفا چند نمونه از آثارتون رو بدين ببينم!"
معلوم بود كه او مي خواست چيزي بگويد، اما به دلايلي قادر به بيان آن نبود:" چ... چشم!... اما قبل از تقديم اين آثار، بنده درخصوص برنامه تلویزیونی شما... راستش... چيز... بنده..."
- چيه، اتفاقي افتاده؟!
- اتفاق كه نه؛ يه مشكل كوچيكه كه...
و با احتياط به در اتاق و سالن و فضاي پشت پنجره نگاه و دهانش را به گوشم نزديك كرد و گفت:"به نظرشما، من اگه مشكلم رو مطرح كنم، برام مشكلي پيش نمياد؟!"
- نه؛ چه مشكلي؟! شما چرا اين قدر نگرانين آقا؟!
- نگران نيستم، اما خب احتياط، شرط عقله ديگه!
فکرکردم بهتر است كاري به اين حرف ها نداشته باشم و به قول آن جوان مُشتزن، به اصل قضيه بچسبم و چسبیدم:" ببخشين آقا، اسم شريف تون چيه؟!"
اين بار از فرط احتياط، پیرمرد به لكنت زبان افتاد:" اس... اسم؟!!"
- بله اسم! اين كه ترس نداره!
- شما به اسم من چيكار داري آقا؟!
- هيچي؛ چون تازه به هوش اومدم، گشنمه و مي خوام بخورمش!!... اي بابا، شما واقعا شخصيت جالبي دارين ها!
پيرمرد پس از چند لحظه تفکر، بالاخره گوشه اي از پرده پر رمز و راز اسم خود را کنار زد:
" اجازه بدين من ازگفتن اسم واقعي ام معاف بشم و فقط به اختصار عرض كنم كه ميم- محفوظ هستم!"
- جناب آقاي ميم- محفوظ! لطفا با خيال راحت و با اطمینان قلبی، درباره هرموضوعي كه دلتون مي خواد حرف
بزنين!"
پيرمرد كه انگار مي خواست یک موضوع مهم و فوق سری را مطرح كند، عرق از چهارستون بدنش راه افتاد و درحالی که آب دهانش را فرو می داد، هراسان و با احتیاط چند قدم جلو آمد و به آرامي گفت:" بنده نسبت به... به... به ساعت پخش برنامه بسیار خوب تون، يه چيز... چيز دارم! "
- انتقاد؟!
- اي واي، انتقاد نه؛ م... من منظورم پيشنهاده به جون...
- اي آقا! شما كه منو نصف العمركردي! گفتنِ اين مطلب كه ديگه ترس و وحشت نداره!
- يعني حرف بنده خطري نداره و من در امنیت کامل می تونم...
- بله پدرجون؛ شما اگه با شديدترين لحن ممكن هم از ما و برنامه مون انتقاد كنين، خوشحال مي شيم و به گرمی از شما تشكر مي كنيم!
... دقايقي بعد وقتي ديدم كه همه حرف ها و رفتار پيرمرد رنگ و بوي احتياط دارد و در واقع چيز مهمي براي گفتن ندارد، مجبور شدم به او بگويم:" ازحضورتون دراين مكان متشكرم جناب آقاي ميم محفوظ، اما چند لحظه قبل فردي با نام مستعار ب- جيم، به بنده اشاره كرد كه متاسفانه نيازي به مطالب و آثار شما نداريم و از اين بابت پوزش مي طلبيم!"
پيرمرد با تعجب به چشمهايم خيره شد:" اين ب- جيم ديگه كيه و چه کاره اس؟!"
- اجازه بدين از گفتن اسم واقعي و مسووليت ايشون معاف بشم و اين مورد همچنان محفوظ بمونه!
- آخه چرا؟!
- چون احتياط، شرط عقله!... راستش اين آقاي ب- جيم، از اون طرف سالن، به من فهموند كه قيافه و حركات شما، خيلي مشكوكه و...
- مشكوك؟!!
پيرمرد، درحالي كه همه بدنش به رعشه افتاده بود، وحشت زده به بيرون اتاق و فضاي سالن نگاه کرد:" اي واي، بيچاره شدم!"
و با چهره اي رنگ پريده و دست و پايي لرزان، روي صندلي ولو شد:" شما كه گفتي خطري نداره و من مي تونم با اطمینان قلبی حرف بزنم و... اي واي قلبم!... قلبم!..."
- ای بابا! چی شد آقا؟!... بلندشو!... آقا!... با شمام آقا!... نخیر؛ مثل این که جدی جدی بیهوش شد!... نكنه بلايي سرش... الو! خانم منشی! فورا زنگ بزنين اورژانس!... اورژانس!... بله خانم؛ گفتم اورژانس!...
****
... هنوز دقايقي از انتقال پيرمرد به بیمارستان نگذشته بود كه مردي ميانسال و لاغر و استخواني وارد اتاق شد و با لطافت، شروع به خواندن کرد:" اي گل! اي گل زيباي من! تو كجايي؟! كجايي تا... سلام آقا!"
- سلام به روي ماه تون؛ به چشماي سياه تون!
- متشكرم! بنده...
او بدون مقدمه اعتراف كرد كه شاعر نوپايي است كه حدود يك ماه قبل، به شعر و شاعري علاقمند شده و حالا آمده است تا گوينده و مسوول بخش ادبی برنامه تلويزيوني ما شود؛ كسي كه قصد دارد با اشعار دلنشين خود، بينندگان را به سر ذوق بياورد و به آنان آرامش روحي بدهد و...
- شما در چه زمينه اي شعر مي سرايين آقا؟!"
- من در خصوص شعر ورزشي، تبحرخاصي دارم كه بيا و ببين!
- آفرين به شما و این تبحرتون!!
- سپاسگزارم! بنده با اشعار نابم، ورزشكاران و تماشاگران رو شست و شو ميدم و شنگول شون مي كنم!
- مگه شما حمومي هستين؟!
- منظورم روح شونه آقا، نه جسم شون!... راستش وقتي ديدم كه مسوولان مربوطه، به دليل مشغله فراوان، فرصت رسيدگي به نيازها و تقاضاها و احساسات جوانان را ندارند، با خودم گفتم بهتره در راستای کمک و یاری و چیزی تو مایه های همیاری جوانان و حل معضلات و مشکلات شون، شعرجدید و زيبايي بسرايم؛ شعري كه آنان را به گُل و طبيعت اطراف شون علاقمند و به زندگي بهتر، اميدوارشون كنه!
- احسنت؛ مگه فقط شما به فكر روح و احساس اين جوونا و حل مشكلات ريز و درشت شون باشين!
- تشکر می کنم! بنده باید این شعر رو امشب در برنامه شما بخونم كه اگه نخونم، از غصه دِق مي كنم و كار دست تون مي دم!!
- اين شعر شما حتما تازه اس و كليشه اي نيست؛ درست مي گم؟!
- فرمودي كلوچه اي؟!
- نه جونم، كليشه اي؛ يعني خسته كننده و تكراري!
- نه آقا؛ باور بفرمايين من در اين شعرجدید، از واژه هايي استفاده كردم كه تا حالا در هيچ زمان و مكاني نمونه اش پيدا نشده!...
فکرکردم شايد او واقعا حركت نويني را در زمینه شعر و شاعری آغازكرده است؛ حرکتی قابل بررسی و تعمق که مي توان درمورد آن انديشه کرد و جلسات و ميزگردهای مختلف و فراوان دايره اي و مربعی و مستطيلي تشكيل داد و...
گفتم:"خب لطفا از اين شعرجديدتون بيشتر بگين!"
مرد، دماغ باريك و استخواني اش را خاراند و خود را آماده كردكه در اين خصوص بيشتر بگويد و گفت:" شعر من، سرشار از شهد و شيرينيه آقا؛ حتي شيرين تر از زولبيا و باميه!"
- آخ جون؛ زولبيا و باميه!"
- خوشت تون مياد؟
- خيلي!
- نوش جون تون! آقا باوركنين كه این شعر چنان هيجاني به وجود مياره كه همه تماشاگران با شادی شگفت انگیز، در دور تا دور استادیوم های فوتبال، موج مکزیکی اجرا می کنند! بنده چون عاشق و كشته مرده گُل و طبيعت هستم، در اين شعر از واژة زیبای گُل، به حدي قشنگ و خوب و به جا استفاده كردم كه ارزشش از همه گل هاي رد و بدل شده درجام جهاني فوتبال بيشتره! لطفا به قسمتي از اين شعر دلنشينم توجه بفرمايين:
" اي گل! اي گل زيباي من! تو كجايي؟! كجايي تا دور از چشم باغبون پير، بچينمت!!"
با هيجان زياد، خواستم ازخالص بودن جنس مورد نظر اطمینان حاصل کنم:" منظورتون گل مصنوعی كه نیست؟!"
- نه آقا؛ مطمئن باشين از دهان من چیزی جز گل طبیعی نروييده و هرگز نخواهد رویید!
از شنیدن این شعر زيبا و از فرط شادي، ناگهان فریاد زدم:" من فدای این دهن و این طبع شیرین تون که آدم رو شیفته و شیداي خودش می کنه و شادي و آرامش رو به ارمغان میاره!...
به حدي مجذوب این شعر دلنشين و پربار شدم كه به یکباره تصمیم گرفتم همان شب و دقایقی بعد، شاعر ميانسال را با خود به استودیوی پخش ببرم تا او درمقابل میلیون ها بیننده تلویزیونی، به شکل زنده هنرنمایی کند و... که ای کاش گردنم می شکست و چنین تصمیمی نمی گرفتم!
****
... هنوز بیست و چهار ساعت از پخش برنامه شعرخواني مرد استخواني نگذشته بود که ناگهان همه کشور با كمبود شديد گُل مواجه و دستور توقیف برنامه تلویزیونی منِ سياه بخت، صادر شد!!
در نامه محرمانه اي که به همین منظور از سوي مسوولان تلويزيون به دستم رسید، آمده بود:
" كارگردان گرامي، جناب آقاي حمیدی! با سلام، احتراما برنامه تلویزیونی شما به دلیل شکایت جمعی از باغبانان پیر و شريف کشور و نيز بدآموزي برای جوانان، تا اطلاع ثانوي توقیف شده است؛ شاعر برنامه مورد نظر، به بهانه همیاری با جوانان، با خواندن یک قطعه شعر مشکوک، آنان را تشویق به چیدن گل های موجود، آن هم به دور از چشم باغبانان پیر و زحمتکش نموده كه به هيچ وجه مورد تاييد و قابل چشم پوشي نيست. اين حکم از امروز لازم الاجرا است و..."
خدا بگويم چکارت کند اي شاعر نوپا و بي تجربه كه برنامه پربيننده تلويزيوني مرا توقيف و پاك بیچاره ام کردی! ای کاش زبانم لال می شد و در راستای یاری و چیزی تو مایه های همیاری جوانان و حل معضلات و مشکلات آنان، از تو نمی خواستم که برای اجرا و پخش زنده برنامه به تلویزیون بیایی و...