گاهی بغض گلو، راه را بر گریه نیز می بندد. امروز صبح، پس از اجرای برنامه ام در "حالا خورشید"، که لبخند را تقدیم مردم عزیز کردم؛ تلفنم زنگ خورد. برادرم بود از مشهد. صدایش از بغضی سنگین خبر می داد. و مثل همیشه، خبر لعنتی، کوتاه و کوبنده بود: "رضاجان، داداش جوادمان صبح امروز، به هنگام اذان صبح مشهد، به جوار حق رفت......"
خانواده ام صبر کرده بودند تا من برنامه ام را در تلویزیون اجرا کنم و بعد زنگ زده بودند. چنان بهت و بغض، آنی بود که مات مانده بودم و راه بر گریه بسته شده بود.
داداش جواد عزیزم؛ قربون اون لبخندهای خواستنی ات بشم من؛ آخه تو بودی که دست منو گرفتی و گفتی بیا تهران و بنویس..... سال ۷۲ یادته؟..... همین هفته پیش آمدم مشهد؛ دستت را گرفتم و چیزهایی گفتم که لبخند می زدی.... غافل که آخرین لبخندهای عزیزت بود.... حالا چطوری به مادرم بگویم که پیرزن این روزها همه اش بر سر سجاده اش، تو را از خدا می خواست. و نوحه و ندبه می کرد...
پیامک داداش بزرگ و بزرگوارم آقا جلال هم دقایقی پیش، ضربه ای دیگر بر روح و روانم زد: "انا لله وانا الیه راجعون. مرا می بخشید که بی اختیارم و درواقع دارم به شما پناه میارم . نمی خواستم ناراحتتون کنم. چون به قدرکافی وبیش ازآن،درجامعه ما انواع ناراحتی ها دامنگیر ما و شما هست. اماچاره ای ندارم.برادرعزیزومظلوم وفقط۵۶ ساله ام مهندس محمدجوادرفیع(رفیع زاده)پس از دوسال جنگیدن طاقت فرسا بابیماری سرطان،امروزصبح پروازکردورفت.وکوه اندوهی به عظمت البرز رابرجسم وجان نحیف وضعیفم آوارکرد.چنان که دیگرطاقت ازجابرخاستن ندارم.
برای تسلی ودلداری خودم ، این رخدادسخت وسنگین رابه شما نیزتسلیت می گویم.می دانم که شما هم ازاین مصیبت ها درطول عمرتان-که به درخشندگی و درازای آفتاب باد- کم ندیده اید و با امثال من در دل پاکتان همدردید.خدا روح رفتگان وسفرکردگان تان راشادکند و به زندگان امیدبخش زندگی تان سلامت وصبوری وسعادت عنایت کند.
حال من اکنون همان حالی است که درکتاب های مقتل،ازقول امام حسین نقل کرده اند،که درکناربدن برادر کوچکترازخودش گفت: "الآنَ اِنکَسَرَظَهری"؛ برادرجان، کمرم شکست.
برادرم به شهادت پزشکان،تاوان حضورفعال وعاشقانه وطولانی اش در محیط های شیمیاییِ جبهه وپشت جبهه(ازجمله محل کارش)راپرداخت کرد. باعذر بسیار از شما و با شرمندگی از ناراحت کردن دوستان خوبم..."
در طول این دو سال هیچگاه از برادرم نگفتم که دوستانم را ملول و مکدر نسازم. آنها همیشه از من توقع لبخند دارند.... دیگر هرگاه از "باب الجواد" بر امام رضا وارد شوم،بغض خواهم کرد...