کد خبر: ۶۷۱۱۱۵
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۰
تعداد بازدید: ۶۰۸
سکوت و سرطان، تنها گردشگران «ماخونیک»
برخی از خانه‌های ماخونیک که خالی اند، زباله دانی شده‌اند! اما بافت شگفت انگیز روستایی که انگاری برای «لی‌لی پوت‌ها»ی افسانه‌ای ساخته شده می‌تواند گره از خیلی چیزها باز کند! اگر پای گردشگر به این روستا می‌رسید! قطعاً گره اخم پسری که نگاه نمی‌کند اما دستور می دهد هم وا شده بود!
روستایی که به نام «لی‌لی‌پوت‌ها» معروف شد/ما به زن‌ها‌ سلام نمی‌کنیم!/زندگی‌ات را چگونه می‌گذرانی؟به گزارش خبرداغ به نقل از آفتاب، مثل همه روستاها، این کودکان هستند که ابتدای قصه  از لابه لای خانه‌های کوچک خشتی «ماخونیک» به کوچه‌های باریک سرک می‌کشند.  با تن پوش سنتی که «جامک» می‌نامندش، البته نه همه کودکان. تا پیش از آنکه  نگاه کودکان از پشت خانه‌های «خپل» خشتی بزند بیرون؛ فکر می‌کنی همه آدم کوچولوها خانه‌های خپل خاکستری را گذاشته  و رفته‌اند اما نگاه کنجکاو کودکان  نخستین گمانه زنی‌ها را رد می‌کند! بچه هایی که هم قد و اندازه تمام کودکان همسن و سال خود هستند!

به زنان سلام نمی‌کنیم!

پسر بچه‌ها خیلی زود دوره‌ات می‌کنند. – سلام.  جواب سلامی نمی‌شنوی. یکی می‌گوید: «ما به زن‌ها‌ سلام نمی‌کنیم.» تا از تعجب در بیایی و بگویی چرا؟ یکی دیگر  دستش را حواله گردن پسرک  می‌کند و می‌گوید:«بی تربیت، چرا سلام نمی‌کنی!» بقیه ساکت هستند. پسرک جامک قهوه‌ای به تن دارد. زیرلب چیزی می‌گوید. تعجب می‌کنی. ناراحت هم می‌شوی.   

ماخونیک با افسانه  «لی لی پوت»هایش قرار است یکی از مقاصد گردشگری خراسان جنوبی باشد. جزو هفت روستای «شگفت انگیز» جهان است! یعنی سال هاست که خبرها ماخونیک را جاذبه گردشگری شرق کشور می‌دانند.  البته ماخونیک با معماری شگفت انگیزی که دارد می‌تواند در قامت «کندوان» ظاهر شود اما همه چیز در خبرها خوب است! ماخونیک نه گردشگر را می‌شناسد نه چیزی از گردشگری می‌داند! خدا خدا می‌کنی که درست نشنیده باشی. –چی گفتی؟ پسرک زل می‌زند توی چشم هایت و شق و رق می‌گوید:«زکات بده!» با دمپایی‌های پاره. همان چیزی که عکاس‌ها دوست دارند! روستا پر از زباله است. حالا آن پسرکی که به زنان سلام نمی‌کند جلو می‌آید و می‌گوید:«این گداست.»  با هم کل کل می‌کنند. می‌گوید:«من گدا نیستم.» اما دست از طلب برنمی دارد:«زکات بده!» 

صدای بچه‌ها یا همهمه همراهانی که آمده‌اند تا از گردشگری ماخونیک و از جاذبه هایش بنویسند؛ زن و دخترش را  از یکی از خانه‌های خاکستری بیرون می‌کشاند.  سلام و احوالپرسی با مادر  در میان صدای دو فلزی که روی هم کشیده می‌شود و اعصابت را می‌ساید تمام می‌شود. زن بدون پرسشی شروع می‌کند از کمرش که چند سال پیش  عمل کرده می‌گوید. از چشمی که به تازگی جراحی کرده!یک دهه پیش  مسئولان استان درگفت‌و‌گو با خبرنگار ما از خروج اهالی ماخونیک از خانه‌های خپل و ساخت خانه‌های جدید خبر داده بودند! به گفته کارشناسان،  قد کوتاهی که آنها را روی زبان‌ها انداخته بیش از هرچیزی ماحصل سوءتغذیه و نمور بودن خانه بوده است؟  اما نسل لی لی پوت‌ها کی منقرض شده است؟ معلوم نیست. اینجا مردان و زنان 80-70 ساله‌ای می‌بینی که قدی معمولی دارند. حتی می‌توان آنها را «رشید» توصیف کرد.

خبر یک دهه پیش مسئولان خبر «ملسی» است. ماخونیک‌ها هنوز هم در خانه‌های قدیمی زندگی می‌کنند اما برای برخی هم بهزیستی خانه ساخته است. خانه این مادر و دخترش هم دقیقاً وسط بافت قدیمی،سیاه و سیمانی بالا آمده است! چرا به خانه قدیمی برگشته اید؟ گرما چشم هایش را اذیت می کند. معماری قدیمی هوا را در گرما، خنک می‌کند و در  سرما، گرم! می‌گوید: «شب‌ها برمی گردیم به خانه جدید!»

زن با لهجه غلیظ از دردهایش می‌گوید! دخترش حالا به دیوار کوتاهی که بین تو و او فاصله‌ انداخته رسیده است. درست رو به روی تو. مسیر کوتاه است اما او همین مسیر را هم با سختی آمده است. نفس کم می آورد.  آن فلزی که روی اعصابت خش انداخته است هم خفه شده! دختر چشم می‌دوزد توی نگاهت و یواش می‌گوید: «بودجه‌ای، چیزی می‌توانی به من کمک کنی.» دلزده می‌شوی از این خواهش وتمنای علنی! می‌گویی:«من روزنامه نگارم. می‌نویسم تا مسئولان ببینند.» مادر  به خانه خاکستری بالا که یک کوچه باریک با خانه آنها فاصله دارد، نگاه می‌کند و  می گوید:«10 سال است که سرطان دارد هیچ کس هم کمکش نمی‌کند. درباره او بنویس!» به دخترش می‌گوید: «ببر خانه  را نشان بده.» دختر هنوز زل زده است توی چشم هایت. می‌گوید: «پدر من هم از سرطان مرد.» (می‌گویم: پدر من را هم سرطان ازمن گرفت) و خیلی زود در این گزارش «تو» جای «من» را می‌گیری! من از پس تحمل تلخی آن برنمی آیم!

خراش فلزی روی اعصابت!

خانه‌های خشتی و گلی بدون حیاط و ایوان و پنجره که کیپ تا کیپ هم ساخته شده را یواش یواش پشت سرمی گذارید. با صدای لعنتی فلزی که روی فلز کشیده می‌شود و  اعصابت را می‌خراشد! تا رسیدن به خانه بیمار چند ثانیه فاصله نیست اما دختر نفس ندارد. می‌ماند نفس تازه می‌کند ودوباره راه می‌افتد. البته برخی خانه‌ها پنجره‌ای کوچک دارند. انگار که کودکی در میان گل بازی و خشت بازی ساخته باشد. بیشتر به «چشم» خانه می‌مانند تا پنجره‌ای برای خانه.می‌رسید به خانه مردی که بعد از جنگ تن به تن 10 ساله با سرطان، از پس پراندن پشه‌های سمجی که دوره‌اش کرده‌اند! برنمی‌آید!

صدای فلز توی خانه مردی که بیماری او را نقش بر زمین کرده،  ولت می‌کند و گوشه‌ای آرام می‌گیرد! خانه یک اتاق  دارد  و یک حیاط کوچک.  گودی کف ساختمان قد کوتاه نمای ساختمان را جبران کرده است!.  هرچند حتماً قامت مرد وقتی هنوز روی پای خودش می‌گشت، برای ورود به داخل اتاق خم می‌شد.

تک اتاق خانه مثل تمام خانه‌های قدیمی ماخونیک می‌شود، پذیرایی، اتاق خواب، آشپزخانه و محل کار. کار قالیبافی با دار قالی که هنوز تمام نشده! طنابی هم از یک سوی اتاق به سوی دیگر آن کشیده که نقش رخت آویز  را دارد! دو دختر نوجوان هم دستپاچه مانده‌اند؛ با یک خبرنگار چه کنند!

دختر همسایه با لهجه غلیظی برای آنها توضیح می‌دهد که لابد برای چه آمده ای. پدر گوشه‌ای دمر افتاده است. پشه‌ها دوره‌اش کرده‌اند.  دخترها از اینکه پدر پیش پای میهمان بلند نمی‌شود شرم زده‌اند. پدر را صدا می‌کنند. نمی‌شنود. بالای سرش می‌آیند. نمی‌شنود.!تکانش می‌دهند. چشم هایش را باز می‌کند! نگاه می‌کند!: «بابا بلند شو میهمان داریم!» پدر نگاه می‌کند. خوبی پدر؟ سرش را به نشانه نفی تکان می‌دهد. نگاهش را هم:«سرطان دارم.»  دو کلمه غلت می‌خورد میان عفونتی که گلویش را گرفته است. دوباره خواب می‌رود! سرطان استخوان دارد. مادر هشت سال پیش پس از تولد یک پسر فوت کرد.  پسر بزرگش 22 سال دارد. ازدواج کرده است. کارگری می کند. پسر دوم در «حوزه» درس می‌خواند. می‌ماند دو دختر نوجوان و پسری که لابد توی کوچه‌های باریک زل زده است به آدم‌هایی که آمده‌اند تا از روستای  ماخونیک گزارش تهیه کنند!  آدم هایی که حالا رسیده‌اند به کوچکترین موزه روستایی بین ایران و افغانستان! بهانه خوبی است سر زدن به موزه و کمی نفس کشیدن تا بتوان بقیه این قصه را تاب بیاوری!

کوچکترین موزه روستایی!

از گروه جدا افتادی! در میان کوچه‌ای  تنگ، باریک تر از کوچه‌های آشتی کنان به دختری می‌رسی که زل زده است توی چشمانت و هیچ نمی‌گوید. می‌دانی، بقیه خبرنگارا کجا هستند؟ انگشت را به سمت بخش دیگری از روستا  می‌کشد:«آنجا!» آنجا، اصلاً آدرس سر راستی نیست! آنجا را به من نشان می دهی! راه می‌افتد.  دنبالش می‌روی. اسمش را می‌پرسی. فاطمه. می‌گویی:«اسم من هم زهراست!» دیگر حرفی نمی‌زند. از دور موزه کوچک ماخونیک را نشانت می دهد! با رد انگشتش اما دنبالت نمی‌آید. می‌گویی: «توهم بیا!» زل می‌زند توی چشم‌هایت.

جلوی موزه پسری 17 -16 ساله  با جامک سفید ایستاده است. ابروهایش گره خورده است!  دست هایش را جلوی پایش گره زده است. نگاهت نمی‌کند. بچه‌های ما اینجا هستند؟ با لحن تندی می‌گوید:« بله!»  احساس می‌کنی از چیزی ناراحت است!  موزه کوچک تر و خپل تر از همه خانه هاست.  ورود به آن سخت است. خم می‌شوی که وارد شوی. همچنان گارد گرفته است.  می‌گوید: «جا ندارد. بگذار بیایند بیرون بعد تو برو!» نگاه می‌کنم. نگاه نمی‌کند! تو می‌روم. بچه‌ها مرد مسنی را دوره کرده‌اند. مو ندارد اما ریش‌های بلندی دارد. رئیس شورای روستاست. یک میلیون داده واین خانه را خریده و موزه کرده است. حالا رئیس کوچکترین موزه دنیاست.  موزه‌ای با سقفی از تنه‌های چوب. خانه را می‌شود وجب کرد. وقتی بلند می‌شوی باید مواظب باشی سرت به تنه‌ها نخورد.

در همین خانه‌ کوچک، کندیک (مخزن نگهداری گندم و جو) وجود دارد و کرشک (اجاق گلی برای طبخ غذا) و طاق و طاقچه. حیاط‌ها هم از یک متر تجاور نمی‌کند؛ یک متری که در آن یک درخت انار روییده و مقداری سبزی. طویله‌ها هم در دل زمین ساخته شده‌اند، جمع و جور و نقلی. رئیس شورا که آقای راهنما صدایش می‌زنند از وعده بی‌سرانجام  اداره کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان ناراحت است. سازمان به آنها قول  داده بود که بافت تاریخی را سامان بدهد اما وعده اش را به سرانجام نرساند.

 برخی از خانه‌های ماخونیک  که خالی اند، زباله دانی شده‌اند! اما بافت شگفت انگیز روستایی که انگاری برای «لی‌لی پوت‌ها»ی افسانه‌ای ساخته شده می‌تواند گره از خیلی چیزها باز کند! اگر پای گردشگر به این روستا می‌رسید!  قطعاً گره اخم پسری که نگاه نمی‌کند اما دستور می دهد هم وا شده بود!

یاد سلام نکردن پسر بچه‌ها می‌افتی: «ما به زنان‌ها سلام  نمی‌کنیم.»  می‌گویی: «از اینکه با یک زن صحبت کنی، ناراحت می‌شوی؟» جواب نمی‌دهد. نگاه نمی‌کند. – می‌توانم از تو عکس بگیرم! می‌گوید:«بگیر.» به دوربین نگاه نمی‌کند. - به دوربین نگاه نمی‌کنی؟ شیخم گفته جلو پایت را نگاه کن! -‌ شیخ‌ات؟  حوزه درس می‌خواند. شغلی هم داری؟ بله بادیگاردم. -بادیگارد کی؟ شیخم. –‌ شیخ‌ات چه کاره است؟ پسر جوانی آن طرف تر توضیح می‌دهد: «شیخ. معلم.» او هم نگاه نمی‌کند اما ابروهایش هم  به هم گره نخورده است! خودش هم می‌گوید: «سوریه درس خوانده. در فک وفوک(فک) استاد است.»  می‌گویی:«یعنی چه؟» شروع می‌کند به قرآن خواندن! به حالت‌های صورت و دهانش اشاره می‌کند: «من چهار جزء دیگر دارم  تا قرآن را حفظ کنم و قلبم آرام بگیرد! با حفظ قرآن می‌توانی 10 نفر را در روز آخرت شفاعت کنی.»  -می خواهی چه کاره شوی؟ من شغل دارم. بادیگارد هستم.  تکواندو هم کار می‌کند. اصلاً تمام مدت ژست

تکواندو کارها را گرفته است!  پدرش رئیس حوزه روستاست!  -چقدر حقوق می‌گیری؟: «من حقوق نمی‌گیرم. می‌خوام یک کتاب بنویسم به نام «عشق بادیگاری». چون بادیگارد نباید هیچ وقت به خاطر پول کار کند! »

زندگی‌ات را چگونه می‌گذرانی؟

من روزی 10هزار تومان می‌گیرم. کسی است که هر روز صبح  5 تا 10هزار تومان کف دستم می‌گذارد. بعضی وقت‌ها هم 2هزار تومان.

پدرت؟

نه. یک دوست، یک بزرگ.

یعنی همین نمی‌خواهی شغل دیگری داشته باشی که با حقوق آن زندگی ات بچرخد؟

از موزه کوچک روستا دور شده ای. به جایی می‌رسی که می‌گوید: «قبل از ساخت مسجد، اینجا اذان می‌گفتند.» اینجا که او آدرس می‌دهد می‌شود سه پله  که به    پشت بام یکی از خانه‌های قدیمی روستا می‌رسد. یکی از پسر بچه‌ها روی پله‌ها می‌رود تا اذان بگوید. دستش را کنار گوشش می‌گذارد. می‌گوید: «اینجوری اذان نمی‌گویند. آبرویم را بردی.»برج «ماخونیک» را هم نشان می‌دهد: « قبلاً چهار جوان روی برج می‌ماندند تا موقع حمله دشمن، خبر بدهند.»  شیخ اش 28 سالگی ازدواج کرده است: «من به همه گفته ام مقلد شیخم هستم تا 28 سالگی ازدواج نمی‌کنم.»  می‌گوید:« می‌دانی چرا روستای ماخونیک معروف شده و جزو 7 روستای شگفت انگیز جهان شده است.» - نه. – پس برای چی آمده‌ای روستا؟...سکوت می‌کنی... می‌گوید: «به خاطر حوزه علمیه.» برادرش هم در سوریه درس خوانده.  ناراحت است از اینکه سوریه نرفته است!  می‌گوید:«خواهرم پزشک است.»  معلوم می‌شود که خواهرش دوره دیده و بهیار روستاست. هنوز هم به «خانم های» گروه نگاه نمی‌کند!  حالا رسیده ایم جلوی خانه مرد بیمار! کوچه شلوغ شده اما کسی از حال او خبر نمی‌دهد! خبر نمی‌گیرد!

رج به رج غصه می‌بافند

چند سالی برای درمان، پدر را به تهران می‌آوردند، بعد هم بیرجند. آن روزها که هنوز پدر توان راه رفتن داشت! - آخرین باری که پدر را دکتر بردید، کی بود؟یک ماه. دو ماه. سه ماه پیش. می‌گوید:«خودش نمی‌آید. یعنی نمی‌تواند راه برود.» تا بیرجند 140کیلومتر فاصله است. صدای سرفه‌های مرد  سکوت را می‌شکند! بالای سر مرد و روی سکو کنده شده در دیوار «تلویزیونی» وجود دارد که خاک نشسته روی آن نشان می دهد مدت هاست روشن نشده است! تلویزیون‌های زیادی در روستاست. کمتر بچه‌ای هم به خاطر دارد که پیشتر‌ها به تلویزیون «شیطان» می‌گفتند اما در خانه مرد! کسی حالی برای تلویزیون نگاه کردن ندارد.  یکی از دخترها می‌گوید: «دوماهی هست که شیمی درمانی نمی‌رود!»  دخترها هنوز نشسته‌اند. شرم دارند. اصرار می‌کنی. بالاخره روی قالی کهنه اتاق می‌نشینند. جمع  و جور و معذب. یکی پایین پای پدر. یکی کنار دار قالی.  دختران قالیباف. لحظه‌های زیادی را بی‌مادر، غصه  و قصه پدر را رج به رج گره زده‌اند! یکی 5کلاس سواد دارد یکی 6!

سالی یک یا دو قالی می‌بافند. هر قالی را یک میلیون بیشتر از آنها نمی‌خرند قالی‌های دستباف را! دختر بزرگتر می‌گوید:«الآن با وضعیت پدر مدت هاست نمی‌توانیم پشت دار قالی بنشینیم.» سرطانی است و دردهای بی‌وقت. شب‌های بی‌خوابی. پدر هیچ کدام از حرف‌ها را  نمی‌شنود. گاهی ناله اش گفت‌و‌گو را قطع می‌کند. اما دخترها را همچنان شرم زده نگاه داشته و پیش پای میهمان دراز کشیده است! دردش را با «متادون» کم می‌کند:«دکتر براش نوشته.» کسی به آنها کمک نمی‌کند:«فقط یارانه می‌گیریم.» مرکز  بهداشت روستا هم دکتر ندارد. 45 روزی یکبار یک دکتر از بیرجند می‌آید و آنها را معاینه می‌کند! به پدر سرطانی هم نمی‌تواند کمک کند. صدای فلز‌ها خاموش شده است!دختر همسایه حالا نفس اش جا آمده. شروع می‌کند به حرف زدن. لهجه اش غلیظ است. ته حرف اش این است که کمک‌های زیادی به روستاهای اطراف می‌کنند اما به روستای آنها نه:«حتی نذری‌ها را هم می‌برند یک روستای دیگر! » پدر 52 سال دارد. 42 ساله بود که سرطان گرفت! «بنا» بود. شاید اگر او سالم بود می‌توانست در ساختن خانه‌های جدید در بافت قدیمی کمک کند. خانه‌های جدید با نمای بافت قدیمی. بافت قدیمی ماخونیک بهانه بسیار خوبی است برای آمدن گردشگر. لی لی پوت‌ها افسانه «ماخونیک»‌اند نه ساکنان آن!

راه سینه اش بسته است!

از خانه مرد خداحافظی می‌کنی. بدون اینکه او خبردار شده باشد. دوباره صدای آن فلز لعنتی بلند می‌شود. انگاری کسی لج دارد تا تو را بیشتر عصبانی کند! عرق روی پیشانی دختر همسایه می‌نشیند! خواهر و برادرهایش ازدواج کرده‌اند. می‌گوید: «40 سال دارم اما به خاطر معلولیت ازدواج نکرده‌ام.» پاهایش را می‌گوید. سخت راه می‌رود. نفس کم می‌آورد. می‌ایستد. فلزها هم از کار می‌افتند. خداحافظی که می‌کنی سرت به سینه اش نزدیک می‌شود، مات می‌مانی. صدای فلز‌ها از توی قفسه سینه او می‌آید. توی چشم هایت زل می‌زند: «دکتر گفته ریه ات کاملاً بسته شده، باید توی بیمارستان بخوابی.»
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: