میشد زیر لب زمزمه کرد: «باد با خود خواهد برد،
شکوفههای گیلاس را، تا سپیدی ابرها»* همان هنگام که نمنمِ بارانِ بهار،
پنجره عریض بیمارستان را خیس کرده بود؛ و دو رفیقِ دیرین- عباس کیارستمی و
مسعود کیمیایی- با هم «ضیافت» برپا کردند، در اتاقی که «تولد نور» را به
خود دیده بود؛ اتاقی کُنجِ بیمارستان که کیارستمی پس از روزها خواب مصنوعی،
در آن سرانجام چشم گشوده بود تا باز از پشت شیشه رنگی عینکش، به تماشا
بنشیند؛ به تماشای «رنگها»، «زندگی و دیگر هیچ».
بر بالین مردی که
«طعم گیلاس» را در کاممان نشاند، آنچه کمرنگ مینمود و هیچ به چشم
نمیآمد، بیماری بود و درد؛ انگار درد جغرافیای نامعلومی باشد، فرسنگها
دورتر از هنرمندی که هنوز روی تختِ مریضخانه آرمیده؛ هنرمندی که در یکماه
گذشته دردهای سختی به خود دیده اما حالا دیگر خبری از درد نیست و باز کلمه و
کتاب، در حوالیاش پرسه میزنند. مسعود کیمیایی با کیارستمی خوشوبش
میکند و لبخندهای مکرر بر صورت هردو این آغازگران موجنو هنر ایران
مینشیند. کیمیایی که پیش از نوروز نیز به عیادت کیارستمی رفته، گواهی
میدهد که امروز، حال او خیلی بهتر است؛ دستهایش را میگیرد و چنان از
گرمای زندگی در شریانهای رفیقش میگوید که این گرما در لحن خودش نیز هویدا
میشود. به شوخی میگوید: «زودتر از روی این تخت بلند شو، که حالاحالاها
باید فیلم بسازی، باید اسکار بگیری و اسکارت را به من تقدیم کنی» و هر دو
میخندند.
کیمیایی همانطور که دست کیارستمی را در دست دارد،
سطرهایی که برای او نوشته را میخواند: «کیارستمی بدونشک آخرین بازمانده
دورهای از تفکر در ساخت یک سینمای خاص و ماندنی است؛ نسلی که خواست و
کوشید تا به اندازه نوههای خود، دنیای شیرین و مخوف دکمهها را بیاموزد.
سفرهای کوتاه و تعجبساز با دکمهها برود اما بُرد با او بود که در حالِ
خود ماند و از تمامِ این دکمهها به ایستگاه اول آن یعنی دیجیتال سفر کرد و
ماند تا هموزن تفکر باقی بماند. عباس کیارستمی سینمای دیجیتال را وسیله
کرد و به تفکر و فهم قدیمی که فراوان داشت پیوند زد. اگر هرکدام از این دو
سمت زیاد و کم میشد، ارباب جایزهها و تقدیرها و القاب به وجود نمیآمد.
عباس کیارستمی همین تفکر وسیع را در ابعادی دیجیتالی بهظاهر، جای داد.
حاصل، آنکه دیجیتال منفجر شد و رفت و سینمای عباس کیارستمی ماند. تفکر هر
آنچه را که فتح کند غبطهبرانگیز است». کیارستمی همچنان نگاه میکند و
لبخند میزند، ساکت است و این سکوت سرشار از ناگفتههاست.
صحبتهای
بین دو دوست، فراتر از احوالپرسیهای وقتِ عیادت است. وقتی کیارستمی
میخواهد پسرش، بهمن، را به کیمیایی معرفی کند، با طنازی میگوید: «این هم
پولاد ماست». از همان لحظه اول، سینما، سوژه حرفهاست. کیمیایی از بهمن
کیارستمی میپرسد: «فیلم تازه شروع نمیکنی؟» و بهمن کیارستمی که زندگیاش
از کودکی با سینما گره خورده، با ماجرای اینروزها هم برخوردی سینمایی دارد
و شوخطبعانه پاسخ میدهد: «حتما شروع میکنم، هروقت این فیلم به فاینکات
رسید!» و باز لبخند بر لبان دو دوست جاری میشود.
اینبار عباس
کیارستمی است که از کیمیایی میپرسد: «فیلم شروع نکردهای؟» و کیمیایی
میگوید: «قاتل اهلی را ٢٠روز دیگر جلو دوربین میبرم» و کیارستمی با شنیدن
نام فیلم تازه دوستش، دوباره میخندد. حتما خاطره روزهای «قیصر»، «رضا
موتوری» و «سربازهای جمعه» برایش زنده میشود؛ روزهایی که تیتراژ فیلمهای
کیمیایی را ساخت.
روی میز کنار تخت، بهجای سرم و دارو، چند کتاب جا
خوش کردهاند؛ بین این کتابها «گیتا» هم هست، کتابی به قلم محمدعلی موحد،
عرفانپژوه و نویسندهای که در روزهای گذشته نیز بر بالین کیارستمی حاضر
شده و حال او را پرسیده بود.
در بین گپوگفتهای صمیمانه عصر بهار،
به وقتِ بیستوچهارمین روز فروردین، وقتی پرستار برای احوالپرسی وارد اتاق
میشود، کیارستمی در لابهلای حرفهایش با کیمیایی از تلاش پرستارش نیز
تشکر میکند و قدردان اوست.
وقتی از «خواب مصنوعی»، که در روزهای
بیماری او برای دوستدارانش یک «کابوسِ طبیعی» بود حرف به میان آمد، گفتیم
که خیلیها منتظرند تا کیارستمی از روی تخت بلند شود و خوابهایی که در این
مدت دیده را برای عاشقان سینما قاب بگیرد. از او پرسیدیم حتما «خواب
مصنوعی» خیلی هم سخت بود؟ و پاسخ شنیدیم: «هم سخت بود و هم عجیب. چون پر از
خوابهای عجیبی بود که نمیشد در میانهشان بیدار شد».
باز هم حرف
از سینماست، حرف از انتظار برای روزهایی که سوژه این فیلمساز، همین دوره
عجیب بیماریاش باشد؛ رفاقتی که با سینما گره خورده، احوالپرسیاش هم به
زبان سینماست. کیمیایی وقتی حرف از شروع فیلم جدیدش میزند، خطاب به
کیارستمی میگوید: «من هیچجایی را نمیشناسم که ماهانه پول به من بدهد اما
خیلیجاها را میشناسم که ماهانه از من پول میگیرد. پس باید برای دویدن،
دوید. اما همیشه که نمیتوان دوید. چهکسی گفت بنویس و بساز، و چهکسی گفت
بمان و بمان؟ و هیچکسی نگفت، بیا اینجا در خانه بمان.
اما من، من و
تو و دوستانمان خواستیم بمانیم و ماندیم» و ماندن بود که برای این دو
فیلمساز ماندگاری آفرید. هر دو ماندند و ساختند و پای آرمانهایشان
ایستادند. هر دو تمنای زندگی دارند، میخواهند حالاها بمانند تا زندگی را
قاب بگیرند. پس از خداحافظی و ترک اتاق، لابد وقتی کیارستمی نظارهگر «شیشه
بارانخورده» اتاق است، کیمیایی در راهپله بیمارستان میگوید: «ما هستیم
تا بسازیم، ما اینطور نمیمیریم. شاید گاهی هم به بیمارستان بیاییم اما از
آن بیرون میآییم، چون ماندهایم که بسازیم».
در حیاط بیمارستان،
سنگفرشها خیس از طراوتِ بارانند، طبیعت نیز لبخندِ دو دوست را به جشن
نشسته شکوفهها حتما خیال میکنند: «باد ما را با خود خواهد برد»، شاید تا
سپیدیِ ابرها.
*سطرهایی از عباس کیارستمی
روزنامه
شرق