کد خبر: ۹۵۶۲۸۰
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۵
تعداد بازدید: ۲۰۱
به بهانه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن

به بهانه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهنخاطره شهادت یوسف سلیمی بنی: سال ۶۵یا ۶۶ در آسایشگاه ۱۴ بودم ،اواخر فروردین بود، یوسف سلیمی یکی از اسرای ترک زبان بود، تاتر خوبی بازی می کرد، دهه فجر سال گذشته تئاتر اجرا کرده بودند،حازم و سالم به وسیله جاسوسان اجرای تئاتربچه ها را متوجه شدندو یک دفعه بی خبر وارد آسایشگاه شدند،وکسانی که تاتر بازی کردند و از جمله یوسف را با خودشان بردند، می دانستیم آنها را به مقر می برند مدتی گذشت و آنهارا به آسایشگاه برگرداندند، وضعیت اسفناکی داشتند یوسف در اثر ضربات کابل و سونده، ضربه سنگینی بر سرش وارد شد با کمک بقیه آن ها را سر جایشان نشاندیم و با روغن بدن هایشان را مالش دادیم، یوسف جدای از درد بدن سرگیجه و تهوع هم داشت، هر چند سرگیجه بعد از شکنجه طبیعی بود ولی یوسف بعد از آن روز سرگیجه اش خوب نشد و اذیت میشد، امکانات پزشکی هم نداشتیم بعثیها کسی را به خاطر سرگیجه به بیمارستان نمی‌بردند، یوسف به خاطر سرگیجه بعد از کمی حرکت می نشست برای همین خیلی حواسمان به یوسف بود تا مشکل خاصی برایش پیش نیاید ، چند بار حالش بد شده بود او را به درمانگاه بردیم ،کار خاصی نمی کردند، فقط یه قرص سرگیجه می دادندو دوباره به آسایشگاه برمی گرداندند، یک روز بچه ها در حال بازی فوتبال بودند ، یوسف که چندروزی میشد حالش کمی بهتر شده بود، کمی با بچه هافوتبال بازی کرد ، با چند تا از بچه ها کنار محوطه نشسته بودم و با بقیه در حال تماشای بازی آنها بودیم، یکدفعه وسط بازی همه در یک نقطه جمع شدند، فهمیدیم چیزی شده، همه به سمت آنها رفتیم،دربین بچه ها مرا به عنوان آمبولانس می شناختند، یک دفعه بچه ها گفتند: حسن .....حسن بیا..یوسف حالش بد شده ،وقتی رسیدم یوسف بیهوش افتاده بود و نفس نفس میزد، کمی آب روی صورتش ریختند ،ولی حالش خیلی بد بود، سریع نشستم وبچه ها یوسف را روی دوشم گذاشتند، ارشد قاطع باسرباز عراقی صحبت کرد و وضعیت یوسف و شرح داد، حمزه قبول کردو با یک سرباز به سمت درمانگاه رفتیم، یوسف سرش روی دوشم و دهانش کنار گوشم قرار داشت ،هیچ حرکتی نمی کرد دستش را محکم گرفته بودم تا نیفتد، صدای نفس یوسف به سختی در کنار گوشم می شنیدم ،ترکی به یوسف گفتم: یوسف..دِ ...دِ یا زهرا.....دِ ...یا زهرا ،(دِ یعنی بگو)

یوسف با آن حال نزاری که داشت گفت:یا....یا...زهرا

دوباره گفتم، یاحسین ، یوسف با صدای بریده گفت.یا....... یاحسین، میخواستم یوسف هوشیار باشه، گفتم یوسف از آنها کمک بخواه خوب میشی، یوسف و خیلی سریع درمانگاه رساندم و روی تخت خواباندم، چهره یوسف که دیدم خودم هم ترسیدم، صورتش کبود شده بود و آرام آرام زرد شد لب هایش سفید و رنگی نداشت، داد زدم ،،تعالوا....تعالوا... اهوای خطیر،،دکتر خیلی عادی نشسته بود اهمیتی نداد، به فارسی گفتم ،، لامصبا ،،،،بیاین داره میمیره، سرباز همراه من باسونده ای که در دستش داشت ،محکم به سرم زد و گفت :چِپ،،،،،،لا تَحچِی،(خفه شو ،،،،داد نزن)با یک دست سرم و گرفته بودم و با دست دیگر اشاره به یوسف کردم و گفتم :هذا موت ،،،،شوف،،،، ،،موت ،، بادادزدنهای من همه فهمیدند که وضعیت بحرانی هست ،یکی از دستیاران دکتر در درمانگاه جلو آمد و نگاهی به یوسف انداخت و به سرباز گفت: این رو میشناسم داره تاتربازی میکنه، با این کار می خواد دارو بگیره ،حرصم گرفته بود رو به یوسف گفتم:دِ... یوسف،،،دانش،،،...(حرف بزن)بگو کجات درد می کنه،،بگو سرت درد می کنه،، یوسف چشمش به سقف بود ،سکرات موت و در چهره اشمی دیدم ،نفسش در گلو گیر کرده بود ،بغضم گرفته بود، کاری از دستم بر نمی آمد ،وقتی دیدم آنها کار نمی‌کنند، دوباره دستانش را گرفتم و گفتم :یوسف ...دِ...یاحسین دِ،،،...یازهرا،

در یک لحظه یوسف نگاهش به من افتاد و با آخرین نفسی که داشت گفت:یا..... زه،،،،،را،،،و نفسش همانجا بند آمد ، سرسربازدادزدم :یوسف..موت ،، لامصب...کاری کنید،مگر نمی بینید،،دل تو دلم نبود ،سرباز در حالی که سرم داد می کشید با ضربه محکم منو از آنجا انداخت بیرون ،نگاهم به یوسف بود، دکتر دست یوسف و گرفته بود، لحظه که ازدر بیرون می‌رفتم، نگاهی به یوسف انداختم ،دکتر ملحفه سفید و روی یوسف کشید ،،،،،،،یوسف برای همیشه از پیش ما رفت ،قلبم به شدت گرفته بود ،اشک و بغض با هم شده بود،هنوز سنگینی یوسف رو دوشم حس می کردم ،صدای نفسهاش دم گوشم بود،به محوطه نزدیک شدم ،بچه ها من و دیدند گفتند ::حسن چی شد؟ یوسف بهتره؟ زدم زیر گریه و همان جا نشستم و گفتم یوسف شهید شد،، تموم کرد ،،،،،،،،،با گریه های من صدای گریه همه بلند شد،فرمانده که متوجه شد، برای اینکه شورش نشه، سریع سوت داخل باش و زد و همه را فرستادند داخل آسایشگاه ،همه ناراحت بودند ،چون من به چشم خودم دیدم کاری برایش نکردند بیشتر ناراحت بودم،، همه شاکی شدند، ولی کاری از دست کسی بر نمی آمد ما اسیر بودیم و اینجا هیچ چیزی دست خودمان نبود، فرمانده اردوگاه با معاونانش یوسف و با یک ماشین استیشن از اردوگاه بردند، طبق روال هر اسیری که از دنیا می‌رفت، بعد از تایید ارشد آسایشگاه و فرمانده اردوگاه به نماینده صلیب سرخ خبر می‌دادند، و خارج از پادگان که قسمتی را برای دفن اسرای ایرانی در نظر گرفته بودند، مشخصاتش رادر کاغذی می نوشتند و در یک قوطی همراه با جنازه مظلومانه دفن می کردند،، اردوگاه به عزای یوسف فرو رفته بود،، چند روز دراردوگاه مراسم ختم گرفتیم، یوسف خیلی آرام و خوش مشرب بود و در دل همه جا داشت ،همه ناراحت شده بودند، حتی کسانی هم که نمی شناختند از اینکه یک اسیر در غربت به شهادت رسید ناراحت بودند، برای همه فرقی نمی‌کرد در کدام قاطع بودیم ،همه ایرانی بودیم و خانواده ای که چشم انتظار فرزندش بود، مرگ در غربت سینه ها را تنگ می کرد، مظلومیت یوسف دلمان را آتش زد، در اصل ضربه آن شب به سر یوسف، باعث شهادتش شده بود،

 

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: