کد خبر: ۶۹۰۹۵۷
تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۱
تعداد بازدید: ۱۸۲۶
چند داستان كوتاه طنزخواهش می کنم مرا تحویل بگیرید!

مرد، از چند روز قبل، خودش را براي یک سخنراني بسیار مهم آماده كرده است تا با كلمات شيوا و پر اميدش، جمعيت منتظر را به اوج برساند!...
... و بالاخره آن روز باشكوه و به ياد ماندني از راه مي رسد و مرد سخنران پس از حضور در مقابل جمعيت و پشت ميكروفون، با ژست مخصوص خود، بلندگوهای بی گناه سالن را به ارتعاش درمي آورد كه:
" من با شما كارمندان گرامي دست دوستي مي دهم و با قاطعيت تمام، درجهت رفع مشكلات تان تلاش مي كنم!..."
سخنران سكوت مي كند تا كارمندان گرامي با دست هاي گرم خود، او را تشويق کنند، اما با کمال تاسف و تالم، صدايي از بني بشري بلند نمي شود و همين موضوع، بلافاصله نوك دماغ مرد را به خارش درمي آورد!...
او اين بار، در پشت تریبون با چهره اي مهربان تر و در عين حال با هيجان بيشتري، فریاد می زند:
"عزيزان! زيبارويان! خوش مرامان، همکاران! من به عنوان مديرعامل اين شركت بسيار معتبر، با جديت هرچه تمام تر، در رفع مشكلات شما كارمندان گرامي تلاش مي كنم و از هيچ کوششی دريغ نخواهم كرد!"
سخنران با چشم هاي تيز خود، به دست هاي جمعيت نگاه مي كند تا بعد از به صدا درآمدن و تشويق او، به يكباره همه سالن به لرزه در بيايد، اما اين بارهم كسي کاری انجام نمی دهد و عکس العملی دیده نمی شود؛ به روایتی صدا از سنگ درمی آید و از جمعیت حاضر چیزی درنمی آید! 
مرد سخنران از اين كه كسي به او توجهي نمي كند، دلگير و افسرده است. او درخواست و خواهش بسيار كوچكي دارد؛ اين كه تشويقش كنند و تحويلش بگيرند!... سخنران فكر مي كند كه هر چه سريع تر بايد چاره اي بينديشد. او دست ها و پاها و كله و همه اندام خود را بـه طـور همزمان مي جنباند و بلافاصله فکری به ذهنش مي رسد؛ فكری که اگر درست اجرا شود، حتما موفق به گرفتن يك تشويق جانانه از طرف جمعيت خواهد شد!
او كمي از ميكروفون فاصله مي گيرد و خود را آماده مي كندكه با صداي بلند و رسا سخنرانی کند، اما ناگهان منصرف مي شود و دركمال خونسردي و با حركاتي بسيار ملايم و نرم و صدايي آهسته، می گوید:" من با شما كارمندان گرامي دست دوستي مي دهم و با قاطعيت تمام، درجهت رفع مشكلات تان تلاش مي كنم!..."
و باز هم انتظار است و نگاه به دست ها تا... اما خبري نيست که نیست؛ افراد حاضر در سالن، به قصد تشویق، این بار تنها دست هايشان را بالا مي آورند و آن ها را دركنار هم قرار مي دهند، ولي همچنان صدايي به گوش نمي رسد...
مرد سخنران، بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد؛ او یاد گرفته است که تحت هرشرایطی بايد اميدوار بود و تا آخرين مرحله تلاش كرد. او نيمي از راه موفقيت را طي كرده است؛ همين كه توانسته است کاری کندکه همکارانش دست هايشان را بالا بیاورند و به هم نزديك كنند، براي او موفقیت بزرگی محسوب مي شود!
لحظاتي بعد، مرد براي آخرين بار، به آرامي به طرف ميكروفون گام برمي دارد و در سكوت كامل فقط لب هايش را تكان مي دهد و بي صدا، همان جملات قبل را تكرار مي كند؛ البته آن قدر آرام و بي صدا كه خودش هم صداي خودش را نمي شنود!... و ناگهان به يكباره گويي انفجاري بزرگ درسالن رخ مي دهد؛ همه حاضران بلافاصله از روي صندلي ها بلند مي شوند و به شكل مرتب و با هيجان زياد، مرد سخنران را تشويق مي كنند!!...
نور اميد در چشم هاي مرد موج مي زند و از فرط شادی، دست و پای خود را گم کرده و از اين همه استقبال و تشويق و محبت، اشک درگوشه چشم هايش لانه می کند!... 
... ساعاتی بعد، مرد سخنران در پشت ميز مديريت نشسته و همچنان خوشحال است، اما نمي داند كه چرا هنوز هم نوك دماغش مي خارد!


بنازم به سایت وزین خودمان!

مردی میانسال، درحالی که با لذت به گوشی تلفن همراه خود خیره شده، از كوچه بيرون مي آيد و پا به پياده رو خیابان می گذارد كه به يكباره و ناگهاني، پسرجواني یک ميكروفون را به دهانش مي چسباند:" سلام آقاي عزيز!" 
مرد، وحشت زده دستش را روی قلبش می گذارد:" خدا بگم چیکارت کنه جوون؛ تو که منو نصف العمرکردی!"
جوان، با شرمندگی تمام، عرق از پیشانی بی چين و چروکش می زداید و لبخند می زند:
" منو ببخش آقای محترم! باور بفرما بنده سراپا تقصیر، هیچ تقصیری ندارم؛ با دیدن شما و این گوشی قشنگت، یه دفعه احساس کردم که داری سایت خوب مارو مطالعه می کنی؛ به همین خاطر خوشحال شدم و...
- خب اشکالی نداره!... حالا بگو ببینم از جون من چی می خوای و این گوشتکوب چیه گرفتی دستت؟!
- كوشتكوب نيست؛ بنده خبرنگار يه سايت بزرگ اينترنتي هستم و اینم میکروفونه و این يكي هم يه جور ضبط صوته؛ من می خوام صدای دلنشین شمارو ضبط کنم!
- جدی می گی؟!
- بله! من مطمئنم که شما صدای قشنگی داری!
- دقیقا همین طوره! مي خواي برات آواز بخونم؟!
- بله حتما؛ اما فعلا بذار يه عكس خوشگل ازت بگيرم... خب، اينم يه عكس زيبا و جانانه!... مطمئن باش ما تصویر و صدای خوب شما رو در سایت پخش می کنیم، اما قبلش مي خوام بدونم شما سايت وزين و جالب و بسيار پربيننده مارو سِرچ و مطالعه مي كني؟ 
نور شادی درچشم های مرد برق می زند:" من فدای تو و این میکروفون و اين سايت پربيننده تون بشم كه الحق جون مي ده براي سرچ كردن و خوندن!"
- جدي مي گي؟!!
- بله كه جدي مي گم؛ سايت شما حرف نداره پسر؛ کجای کاری؟! این سايت سرشار از ملاطفت و محبته، آقاجون!!
- آخ جون، من فداي محبت آقا! لطفا بيشتر بگو!
- چشم؛ سايت شما مالامال از اميد، آرزو، افتخار و ابتکاره، جوون! 
جوان، هيجان زده مي شود و سوت بلبلی می زند:" جونمی جون؛ آفرين به ماي مبتكر! لطفا صاد بده!" 
- سايت خوب شما آكنده از صميميت و صداقت و صفاست، ای باصفا! 
جوان ذوق زده؛ از فرط شادی، دور مرد می چرخد و بشکن می زند:" صفاي وجودت عزیزجون! قربون معرفتت، سين بده! "
- سايت خوشگل شما گلچيني از سرسبزي، سرافرازی و سرفرازیه، ای سرفراز! 
- واقعا مارو سرافراز و سرفراز كردي!... بَه بَه، بنازم به سايت وزين خودمون كه این قدر جالب و مهمه و خودمون ازش بي خبریم!!... ازجناب سردبيرمون خواهش مي كنم همين فردا اين گفت وگوي زيبا و صادقانه، همراه با عكس جنابعالي، درصفحه اصلی سایت چاپ بشه! 
- متشکرم! 
- بنده به عنوان خبرنگار اين سايت بزرگ از شما تشكر مي كنم و حالا ديگه با اجازه، مرخص می شم!... يادتون باشه كه فردا حتما اين گفت وگوي جانانه رو توي سايت ما ببينين و بخونين؛ باشه؟
- چشم، حتما مي بينم و مي خونم... اما صبركن ببينم؛ دركدوم سايت؟!.. راستی نگفتي شما خبرنگار كدوم سايتي؟!! 

* مشکل کوچک، دردسر بزرگ!

درغروب يك روز پاييزی و در یک هوای آبستن باران، در يك چهار راه خلوت و باريك جنگلی، به ناگهان سه مرد بيگانه و ناشناس در یک نقطه مشترک با يكديگر برخورد مي كنند و كلاه هايشان روي زمين خاکی می افتد!... 
آن سه مرد، درسكوت كامل، به کلاه های یک شکل و یک رنگ و یک اندازة روی زمین چشم می دوزند و سپس قيافه و هيكل همديگر را برانداز مي كنند... 
اولي، گردن خود را تکان می دهد:" نفهمیدم؛ چه طور شد؟! "
دومي، درحالی که ناباورانه به کلاه ها خیره شده، با نگرانی آب دهانش را فرو می دهد:"سه تا كلاه، ولو شد! "
سومي، سينه جلو مي دهد و بادي به غبغب مي اندازد:"با اجازه كي؟! "
دومی، سعی می کند خونسرد بماند و برخود نلرزد:" خب یه اتفاق بود دیگه!"
اين جواب، سومي را راضي نمي كند:"همين؟! بابا دست خوش!... دِ آخه تو حاليته حالا چي مي شه؟!"
دومی، تكان مي خورد:" نه، چي مي شه؟!"
سومي، کم کم دارد عصباني مي شود:" تو اصلا مي بيني كلاهامون رفتن تو هم؟!"
- خب آره مي بينم... يعني... يعني ممكنه دعوامون بشه؟!
اولی، كمي به سومی نزديك مي شود:" خون تو كثيف نكن و بگو باس چيكاركنيم؟! "
سومي، بعد از لحظه اي انديشه، به خود مي آيد:"خب معلومه؛ باس جداشون كنيم ديگه!
و کمی فاصله می گیرد و متفکرانه و هراسان به کلاه ها نگاه می کند:" اما نه، نمي شه؛ اين سه كلاه بدجوري رفتن تو هم!!"
نگراني درچهره مرد دوم كاملا پيدا است:"راست مي گه ها؛ حالا ما ازكجا بفهميم كه كدوم كلاه، مال كدوم سره؟!"
او دیگر نمی تواند همچنان خونسرد بماند و بر خود نلرزد:" اي واي، بدبخت شديم! حالا چه جوري اين مشكل رو حلش كنيم؟! "
او كه از حرف ها و نگراني هاي خود و آن دو مرد، باورش شده كه اتفاق مهمي رخ داده است، از آن ها فاصله می گیرد و به آرامی دور و دورتر می شود:"من يكي كه از خير اين كلاه گذشتم؛ مشكل بتونم پيداش كنم!"
اولی، درحالي كه سعي مي كند سومي متوجه نشود، به سرعت گام هايش مي افزايد و پا به فرار می گذارد:" مشکلي نیست، اما من نه وقتش رو دارم، نه حالش رو؛ اصلا نخواستم بابا؛ نخواستم!..."
سومي، كه تنها مانده است و ديگرچيزي براي پنهان كاري وجود ندارد، از تنهايي خود احساس وحشت مي كند و با دست و پای لرزان و با عجله و دوان دوان، راه آمده را برمي گردد و با شتاب مي گريزد:" عجب دردسر بزرگی! نخیر؛ اين كلاه ديگه واس ما كلاه نمي شه!..."
****
... دقایقی بعد، درغروب يك روز پاييزی و در زیر نم نم باران، هر سه مرد که دلشان برای کلاه هایشان تنگ شده است، بر می گردند و هر کدام کلاهی از روی زمین خاکی بر می دارند و بر سر می گذارند. چهره خوشحال آن ها نشان می دهد که انتخاب شان درست بوده و هر سه دقیقا کلاه های مخصوص سر خود را برداشته و کاملا راضی هستند...
لحظاتي بعد، سه مرد در هوای مطبوع و دلنشین و شادی بخش پاییزی، در حالی که سه كلاه يك شكل و يك رنگ و یک اندازه بر سر دارند، در يك چهار راه خلوت و باريك جنگلی، یک مسیر مشترک را در پیش می گیرند و لبخندزنان به سمت جلو حرکت می کنند...

* اینجا یکی دارد مشهور می شود!

به به! خوش به حال من!...
از شما چه پنهان، من يواش يواش دارم سري توي سرها در مي آورم و مشهور مي شوم! 
من جوانی در آستانه موفقيت و شهرت هستم؛ كسي كه تا چند روز دیگر ممكن است شهرتش مرزهاي داخلي را درنوردد و در سطح جهان، شهره خاص و عام شود!! من تا لحظاتي ديگر در قسمتي از تحريريه یک سایت خواندنی، با پسر جواني مصاحبه مي كنم كه مي گوید عاشق وكشته مرده گل هاي زيبا و از دلدادگان سینه چاک و همچنین طرفداران و مدافعان پروپا قرص طبيعت است. اگر اين موضوع خواندني و بسيار جذاب عشق واقعی به طبیعت، در سايت منتشر شود، من خيلي سريع به يک آدم معروف و جهاني تبديل مي شوم... اي خدا، اگر بشود، چه مي شود!!
خوب در اين لحظه فراموش نشدني، بنده بايد هرچه زودتر این مصاحبه به ياد ماندني را شروع کنم:" اي جوون شیدا! لطفا به عنوان اولين سوال، بگو آيا شما براي حفظ طبیعت و فضاي سبز محیط زندگی تون، تاكنون تلاشي كردي؟!"
- صد البته كه كردم؛ من روزي سه نوبت صبح و ظهر و شب، به شکل آزادانه به باغچه حياط خونه خودمون و به شکل پنهانی و یواشکی به باغچه همسایه ها سركشي مي كنم و قبل از اين كه گل ها بپلاسن، اونارو از شاخه مي چينم و به دوستان و آشنايان و همچنين باجناق و همسر و پدرزن آينده ام هديه مي دم!!
- آفرين به شما! چه جوون خوش مرامی!
- كلمه "خوش مرام" براي من خيلي كوچيك و ناقصه؛ در ارتباط با طبیعت و محيط زيست، به جون خودم نباشه، به جون شما، من خیلی خوش رفتار، خوش كردار، خوش اخلاق و سي- چهل "خوش" ديگه هستم!
- واقعا كه خوش به حالت! 
- من درزمينه شناخت طبيعت، بي هيچ اغراقي، سرشار از شوق و ذوق ناب و خالصم!
- همين شوق و ذوق خالصت منو كشته آقا!
- باوركن اين وابستگي و استعداد و علاقه عجيب به گل و طبيعت، همين جوري داره از سر و روي من عاشق پايين مي ريزه و شُرشُر مي كنه!
- چي مي كنه؟!!
- شُرشُر مي كنه و سرريز مي شه!
- يعني چي؟!!
- يعني اين استعداد گرانبها، بي خودي هدر مي ره و متاسفانه كسي هم قدرش رو نمي دونه!
- اي واي چه مصيبتي! من چرا همين جوري نشستم وكاري نمي كنم؟!... آهاي جماعت! يكي به داد اين جوون برسه! آهاي مش رضا! قوري و چاي و آبدارخونه رو ول كن و بدو فورا پارچي، ليواني، كاسه اي، قابلمه اي، ماهيتابه اي، چيزي بردار بيار تا استعداد اين پسر، کار دست مون نداده!... د بدو ديگه، چرا واستادي مرد؟!...
... آخ جان! عجب مصاحبه قشنگي! اگر همین طور پیش برویم، این سایت بسیار خواندنی تا چند روز ديگر ممكن است واقعا و حقيقتا اوج بگیرد و به رتبه بسيار بالايي صعود كند!... بابا ایول... دمت گرم جوون!... 
از شما چه پنهان، من يواش يواش دارم سري توي سرها در مي آورم و مشهور مي شوم! 
من جوانی در آستانه موفقيت و شهرت هستم؛ كسي كه تا چند روز دیگر ممكن است شهرتش مرزهاي داخلي را درنوردد و در سطح جهان، شهره خاص و عام شود!!
به به! واقعا که خوش به حال من!...

* مردي كه دل 
به دريا مي زند! 

آقای صبوری، پشت میز اداره می نشیند و گوشی تلفن را برمی دارد و چندین و چند بار شماره می گیرد:
" ای بابا! اینم که مدام بوق اشغال می زنه! دیگه یواش یواش دارم کلافه می شم!"
آقای ابراهیمی، کلافه تر از صبوری وارد می شود و در اتاق را محکم پشت سرش می بندد:" این مدیرعامل جدید هم دیگه شورش رو درآورده؛ نصف اضافه كاري منو حذف كرده این بي انصاف... "
او كه به شدت احساس گرما می کند، بادبزن را از روی میز برمی دارد و خودش را باد می زند و طنین صدایش را بالا و بالاتر می برد:" بهم می گه کمبود درآمد داریم! آره جون خودت؛ تو گفتی و منم باورکردم!"
صبوری با انگشت سبابه، ابراهیمی را به سکوت دعوت می کند:" هیس! یواش تر؛ می خوام برای فردا، از ترمینال مسافربری بلیت اتوبوس رزرو کنم و بالاخره بعد از سال ها، دست زن و بچه هام رو بگیرم برم شمال کنار دريا، ماه عسل!!"
- دریا و ماه عسل چیه مرد حسابی؟! تو هم دلت خوشه ها! من چی می گم، تو چی می گي!
و همچنان با کلافگی بیشتر خودش را باد می زند و با صدای رسا به چشم های صبوری خیره می شود و ادامه می دهد:" من می گم این مدیرعامل حق نداره اضافه کاری ما کارمندهای کم درآمدرو قطع کنه! من فردا کاری می کنم که اون از این تصمیم پشیمون بشه!"
ابراهیمی این بار تحت تاثیر حرف های محکم و قوی خود قرار می گیرد و با ابهت تمام، دست به کمر می گذارد و هیجان زده و قاطعانه از جا بر می خیزد و به يكباره فرياد مي زند:" اصلا چرا فردا؟! دیگه از دستش خسته شدم! همین الان دل به دریا می زنم و می رم تو اتاقش و بر سرش داد می زنم و بهش می گم..."
مدیرعامل اداره در آستانه در دیده می شود، درحالی که لبخندی زیبا برلب دارد:" چی بهش می گی آقای ابراهیمی؟! "
ابراهیمی برخود می لرزد و به سختی آب دهانش را فرو می دهد:" می گم... می گم..."
- چی می گی جونم؟!
ابراهیمی این بار بیش از همیشه احساس گرما می کند؛ طوری که دو دستی بادبزن را به حرکت درمی آورد و همه وجودش را باد می زند:" می گم آقا! هوا خیلی گرمه! بهتره شما هم به اتفاق خونواده محترم، برین شمال دلی به دریا بزنین!"
- مثل این که فکر بدی نیست؛ اتفاقا خیلی دلم می خواد همین روزها، دلی به دریا بزنم!
و رو به صبوری می کندکه همچنان گوشی تلفن را در دست دارد:" آقای صبوری! لطفا از آژانس هواپیمایی، چهار بلیت به مقصد جزایر استرالیا برای من و خونواده، رزرو کنید!
- چ... چشم قربان!
- چشمت بي بلا !
آقای مدیرعامل به آرامی از اتاق خارج می شود و در را پشت سرش می بندد. صبوری درحالی که شماره آژانس هواپیمایی را می گیرد، به ابراهیمی لبخند می زند:" شما چی آقای ابراهیمی؛ نمی خوای دل به دریا بزنی؟!"
پاهای ابراهیمی دیگر تحمل سنگینی هیکلش را ندارند. او چند لحظه درسکوت به سر می برد و سپس بادبزن از دستش می افتد و به آرامی روی صندلی ولو می شود:
" نخیرآقا؛ بنده اصلا و ابدا احساس گرما نمی کنم!! "

* اين يك خبر هيجان انگيزاست!


درتحریریه یک سایت خواندنی و خوش رنگ و خوش نما، سردبیر مهربان و خوش تیپی، درگوشه ای نشسته و خوش خوشان به مطالعه اخبار مختلف مشغول است که خبرنگار جوان و خوش کلامی، شتابزده و با خوشحالی تمام، خودش را به او می رساند که:
" بفرما جناب سردبیر؛ اینم یه خبر بسیار عالی و با ارزش و خواننده پسند؛ تولید خود بنده اس؛ داغ و تازه!"
- یعنی مناسب سایت با ارزش و مفید ما؟!
- بله؛ مناسبِ مناسب!!
سردبیر پس از خواندن خبر، با لب و لوچه آویزان آن را به خبرنگار برمی گرداند:" نخیر جونم، به درد سایت ما نمی خوره! "
- آخه چرا؟!
- چون این یه خبر بارشیه! حالا درسته که فصل پاییزه، اما هنوز خبری از بارش و بارندگی نیست! من گفتم برو یه خبر مهم، جذاب و هيجان انگيز پیداکن که هم جدید باشه و هم به درد مردم بخوره؛ یعنی اطلاعات شون رو بیشتر و مشکلات شون رو کمترکنه!
خبرنگار لبخند می زند وکاغذ و خبری دیگرتحویل می دهد:" این چطوره؟! "
- اين که یه خبرکُرنشیه پسرجون؛ کُرنش و تعظيم و قربون صدقه رفتن روسا توسط بعضي از كارمندها که دیگه گفتن نداره!
خبرنگار، برگی دیگرتحویل می دهد:" این خبررو دیگه می پسندی قربان؛ من اطمینان دارم!"
- امیدوارم همین طور باشه که می گی!... ای بابا! اینم که تابشیه؛ آخه تو این فصل پاییز، آفتاب که همچين رمق و جونی نداره تا به فرق سر آدم های شهر بتابه و حالشون رو سرجاش بیاره!... گفتم که خبر باید جذاب، خواندنی، ارزشمند و مهم باشه؛ فهمیدی؟!
- بله بله، فهمیدم؛ لطفا به این خبر هم یه نگاهی بندازین!
- نخیرآقا، اینم که خارشیه و به درد سایت پزشکی می خوره، نه سایت ما که...
خبرنگار درآخرین مرحله، مصمم و با اطمینان، آخرین خبر را رو می کند:" این دیگه ردخور نداره؛ اگه باور ندارين، بخونین آقا!"
سردبیر، پس از خواندن خبر، با خوشحالی فریاد شادی سر می دهد و به یکباره و ذوق زده از جا بلند می شود و صورت خبرنگار را می بوسد:"خودشه! همینه! آفرین؛ به این می گن یه خبر جذاب و مهم و هيجان انگيز!"
و با شور فراوان و صدای رسا ، تیترخبر را می خواند:
" از دادگاه خانواده چه خبر؟! بهترین بازيكن تیم ملی، بالاخره از همسرش جدا شد!... ورزش! طلاق!... ورزش! ... جدایی!... به به، چه خبر داغی؛ بپا نسوزی پسر! خودشه؛ یه خبر داغِ داغِ داغ!... آخ جون دیگه بهتر از این نمی شه!! تو با اين خبر، منو شگفت زده كردي خبرنگار عزیزم!... این خبر هيجان انگيز، باید سریع بره رو صفحه اول سایت با ارزش و مفیدمون؛ خیلی خیلی سریع!!"

* داستان شيرينِ يك گردن شكسته!

" ای وای گردنم! عجب دردی هم داره!...
خدا بگم چيكارت کنه ای "داود" گردن شکسته که گردنم رو شكستي و هیکلم رو چلوندی!...
واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا... هم برای ما شده است دردسر، ها!
راستش را بخواهيد من به حال شما غبطه مي خورم كه اكنون اندام و گردني سالم و بي درد داريد! خوش به حال تان كه اينك در صندلي لم داده ايد و با خيالي آسوده، داستان شيرينِ منِ گردن شكسته را مي خوانيد و شايد هم بخندید!... اشكالي ندارد؛ بخنديد؛ مُفت چنگ تان!!...
****
هفته قبل در اتاق مشاوره، مشغول بررسی پرونده های مراجعین گرفتار در پيچ و خم روزگار بودم كه ناگهان مردي هيكل دار و چهارشانه، به یکباره و با عجله وارد شد و با صدای بلند گفت:" سام عليكم آق مشاور!... کجایی؟... نمی بینمت!... هستی یا نیستی؟!"
از پشت ميز و صفحه مانيتور سرك كشيدم و به قد و بالا و اندام بسيار قوي مرد نگاه كردم و جا خوردم و بر خود لرزيدم؛ فكر كردم شايد آمده است تا مرا بخورد!... به سختي گفتم:" س... سلام!"
- اِ... اینجایی؟!... تو چقدر ریزه میزه ای مشاور!!
- امرتون چیه؟!
مرد، دستي به سبيل از بناگوش دررفته اش كشيد و جواب داد:" چاکرت آق داود پنچرگير، معروف به داود هيكل، مدتيه كه دچار يه اِشكل جزئي شدم كه پاك دمغم كرده! "
- معذرت مي خوام؛ يعني پنچر شدي؟!
مثل اين كه به شخصيت داود هيكل خيلي برخورد؛ چرا كه با مشت به روي ميز كوبيد که:" زبون تو گاز بگير جوجه! بنده مدتيه احساس مي كنم كه هيكلم همچين اُفت کرده و ديگه نمي تونم مثل قدیما، درخت هاي پارك محله مون رو از جا بکنم!!"
راستش وقتي با دقت به بر و بازوي او نگاه كردم، از وحشت دچار تن لرزه شديد شدم!... گفتم:" ببخشيد پهلوون! مگه شما زورت به درخت هم مي رسه؟!" 
- كجاي كاري کوچولو موچولو؟! اين كه چيزي نيس؛ آق داود مي تونه آب رودخونه رو خشك و كوه دماوندرو از جا بلند کنه و یه آخ هم نگه!! 
- آخ جون! بنازم به اين زور بازو!... احسنت به شما!... خب حالا چه كمكي از دست من برمياد؟!
داود، كمي از میز فاصله گرفت و اندام مرا خوب برانداز کرد وگفت:" بگو ببينم تو با اين قيافه و این لباس و کت و شلوارت، چند من وزن داري؟"
- خالص یا ناخالص؟!
- سرجمع!
- فكرمي كنم با چربي و استخوون، حدود چهل و هشت كيلو!
- اي بابا! توكه به اندازه یه گوني پنجاه کیلویی سيب زميني هم كه نيستي!
- حالا منظورت از اين سوال چيه آقا؟!
داود سينه اش را جلو داد و بادي به غبغب انداخت كه:" مي خوام با يه زور بازو، فشارت بدم و بچلونمت!! "
از شدت هراس، به يكباره راه نفسم بسته شد:" بچلوني؟!! "
داود آستين پيراهنش را بالا زد و چند قدم جلو آمد:" خب آره ديگه! من باس بفهمم دِ آخه واس چي اين هيكل یه هوا اُفت کرده و حالم رو گرفته!... حالا بيار جلو اون گردن باريك و هیکل قناست رو، ريزه ميزه!"
- ول کن آقاجون! مگه من باهات شوخی دارم؟!... دِ می گم ول کن!... ای بابا!... نخیر؛ مثل این که شوخی نمی کنه و جدی جدی می خواد منو بچلونه و...
- آخ جون؛ چه گردني؛ عجب قشنگ و خوش دسته؛ عينهو ميل سوپاپ!
- نکن آقا! دردم میاد!... چيكار مي كني آقا داود؟!... ولم كن پهلوون... اي واي يكي به دادم برسه!... اي واي مَردم! مُردم!...کمک!... آهاي همسایه ها! منو از دست این هیکل نجات بدین!...خطر! خطر!...كمك!...كمک!... آخ گردنم!...
****
" ای وای گردنم! عجب دردی هم داره!...
خدا بگم چيكارت کنه ای "داود" گردن شکسته که گردنم رو شكستي و هیکلم رو چلوندی!...
واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا... هم برای ما شده است دردسر، ها!
راستش را بخواهيد من به حال شما غبطه مي خورم كه اكنون اندام و گردني سالم و بي درد داريد! خوش به حال تان كه اينك در صندلي لم داده و با خيالي آسوده، داستان شيرينِ منِ گردن شكسته را خواندید و شايد هم خندیدید!... اشكالي ندارد؛ مُفت چنگ تان!!

* اين مشكل من كي شود آسان؟!

" اي واي! اين مشكل من كي شود آسان؟!..." 
سالن نمايشگاه نقاشي خلوت است و پرنده پر نمي زند! 
مرد نقاش، يكه و تنها و بيكار، با چهره اي عبوس روي صندلي نشسته و هرچند لحظه يك بار، دستش را به دهان نزديك مي كند و خميازه اي جانانه مي كشد! 
لحظاتي بعد ، پيرمردي وارد مي شود و به نقاش چشم مي دوزد... و اما نقاش درعالمي ديگر به سرمي برد؛ دست روي شكم مي گذارد و در حالی که به خود می پیچد، خميازه مي كشد و باز هم از ته دل ناله سر مي دهد...
پيرمرد، به آرامی به نقاش نزدیک می شود و با دلسوزي، دست روي شانه تكيده اش مي گذارد:
" چي شده بابا جون، دلت درد مي كنه؟!" 
- دل؟!.. نه!
- خوابت مياد؟ 
- خواب؟! نه، نه!!
- گشنته؟! 
- نه پدرجون؛ مشكل من اينه كه در اين مدت يك ماه نمايشگاه، نتونستم حتي يه تابلو ارزون قيمت بفروشم!... اگه بخوام از حال و روز خودم برات بگم، جگرت کباب...
و با كنجكاوي سر تا پاي پيرمرد را برانداز مي كند:" نكنه شما براي..."
- بله؛ براي خريد اومدم! 
مرد نقاش، ذوق زده از روی صندلی بلند می شود و نور امید در نگاه و چهره بی رمقش لانه می کند:
" آخ جون؛ خرید تابلو؟!"
- نه باباجون؛ کمی سبزی و پیاز و سيب زميني عیال پسند؛ جوری که غُر نزنه و... 
- اي بابا! بازار تره بار، بيست قدم اون طرف تره، عمو!
- کدوم طرف؟
- همون طرف که همیشه شلوغ و پر از جمعیته! 
- دستت درد نكنه پسرم؛ واقعا مشكلم رو آسون كردي!... خب لطف عالی مستدام! خداحافظ! 
پيرمرد قبل از بیرون رفتن از نمايشگاه، با حسرت و لذت، تابلوي زيباي نقاشي انواع ميوه هاي خوش طعم نصب شده بر ديوار در خروجی را بو مي كند و با خيالي خوش، لبخندزنان هر لحظه دور و دورتر مي شود!...
مـرد نقاش، يكه و تنها با چهره اي عبوس، همچنان دستش را به دهـان نزديك مي كند و خـميازه اي جانانه مي كشد:
" اي واي! اين مشكل من كي شود آسان؟!..." 

* مردي كه خيلي پَرت است!

چند روز قبل، براي هواخوري به پارك محله رفتم و بر روي نيمكت زهوار دررفته اي نشستم و به نوا و چهچهه پرندگان سياه و دودگرفته مستقر درآسمان بزرگ شهرم گوش جان سپردم كه سر و كله همسايه عزيزم اكبرآقا پيدا شد...
او درحالي كه از شادي در پوست خود نمي گنجيد، يك صفحه از روزنامه را درمقابل چشمانم گرفت و هيجان زده گفت:"خبرداري چي شده آقا فرامرز؟!"
گفتم:" نه! شايد این بار واقعا قراره حقوق کارمندان، یه افزایش درست و حسابی..."
- نه آقا، عجب حرفي مي زني ها!... در روزنامه نوشته كه بالاخره بعد از مدت ها تلاش بی وقفه، يه مهاجم سرزن، صيد شد!
خبرمسرت بخشي بود؛ اگر ماموران قانون، مي توانستند همه مهاجمان و افراد مُخل آرامش و آسايش اجتماع را صيدكنند، خيلي از مشكلات مردم حل مي شد و... 
خطاب به اكبرآقا گفتم:" خب خدارو شكر! به نظرم اين آدم رو بايد فورا گردن بزنن تا براي ديگرون درس عبرت بشه!"
اكبرآقا دركمال تعجب به صورتم خيره شد:" گردن بزنن؟!!" 
- خب بله؛ براي اين كه قاتله و با بيرحمي تموم، سرمردم بيگناه رو زده و نابودشون كرده!
- تو چي داري مي گي آقا؟! مثل اين كه از مرحله خيلي پرتي! اين سرزدن با اوني كه تو فكر مي كني زمين تا آسمون فرق داره! تو نمي دوني كه اين جوون نابغه، چه خوب سر مي زنه!
- چطور! مگه طرف، آرايشگره؟!
- آرايشگرچيه؟! اين پسر بعد از استارت، بلافاصله سر مي زنه و...
- پس بگو راننده اس!
- نه جونم! چرا پرت و پلا می گی؟! تو نمي دوني كه با حضور اين آدم بزرگ، حريف بلافاصله غافلگير و كيش و مات مي شه و...
- مگه شطرنج بازه؟!
- نه بابا، فوتباليسته و درخط حمله توپ مي زنه؛ توي اين روزنامه نوشته كه يه تيم مطرح اروپايي، بالاخره اين بازيكن مهاجم و سرزن رو، صيدكرده و باهاش قرارداد چهارساله بسته تا براش بازي كنه!!
واقعا كه از دست اكبرآقاي همسايه عصباني شدم! بی انصاف يك ساعت وقت مرا گرفته بود كه فقط همين را بگوید!... به سختي خودم را كنترل كردم و لبخند زدم:" پس گفتي كه اين آقا مي خواد بازي كنه، ها؟!" 
اكبرآقا به شدت خوشحال بود و قاه قاه مي خنديد:"بله آقا فرامرز؛ مي خواد بازي كنه!"
ديگرتحمل خنده هاي اكبرآقا را نداشتم و حتما بایدکاری می کردم؛ از روي نيمكت بلند شدم و برسرش فرياد زدم:" بازي، سرتو بخوره مرد حسابي؛ بگو داري منو بازي مي دي تا بهم بخندي و..."
و خواستم مثل همان مهاجم سرزن، يك ضربه جانانه برسرش بزنم و خونين و مالينش كنم كه وحشت زده و با گام هاي بلند و با سرعت هرچه تمام تر پا به فرارگذاشت...
خوشا به حال آن مهاجم سرزن و بدا به حال اين نيمكت زهوار دررفته و چهچهه پرندگان سياه و دودگرفته مستقر درآسمان اين شهر بزرگ من و خودِ من!! 

* يكي گُرخيد و گريخت!


پسربچه اي، با سر و صورتی کثیف، روي فرش اتاق دراز كشيده و مشغول نوشتن مشق مدرسه است. پدر مهربان خانواده، به تلويزيون و خانم كارشناس برنامه خانواده چشم دوخته است كه واقعا حرف هاي خوب و قشنگی براي گفتن دارد:
" پدران و مادران محترم بدانندکه باید به نظافت و بهداشت جسمي و روحي رواني و نيز تحصيلي فرزندان خود رسیدگی کنند و نگذارند این دلبندان زیبا و نازنازی آنان، دچار مرض و آلودگي و بيماري هاي گوناگون شوند. اولياي عزيز بايد در اين خصوص..."
پدر، فورا دستمال ضخيمي از روي ميز اتاق برمی دارد و دماغ بچه را به سختی پاک می کند. پسربچه از فرط درد، ناله سرمی دهد:" آی دماغم! ولم کن بابایی! دردم میاد! چرا اذیتم می کنی؟!... اي واي مامان،کمک!... کمک!..."
- اینم از نظافت دماغ پسردلبندم تا دچار مرض و بيماري نشه!... به به، عجب تمیز شد این دماغ كوچولوي نازنينم!... حالا این قدر سر و صدا نکن بذار ببينم اين خانم مهربون ديگه چي مي گه!
خانم كارشناس در ادامه بحث شیرین بهداشت خانواده می گوید:" رعایت بهداشت روانی کودکان از بهداشت جسمانی آنان واجب تر است. شما نباید باعث آزار و اذیت بچه ها شوید.کودکان دلبند شما بسیار لطیف و حساس هستند و..."
پدر، شرم زده سرش را پایین می اندازد تا از تیررس نگاه کودکش دور بماند. او پس از چند لحظه خجالت و عرق ریزی پدرانه، کودک را درآغوش می گیرد و دماغ كوچكش را می بوسد:" الهی بابا قربون اين دماغ مخملی ات بره! من به بهداشت روحی روانی تو خیلی بی توجه بودم! بشکنه این دست که باعث آزار و اذیت دماغ کوچولوی تو شد!"
زنگ تلفن روي ميز عسلي پذيرايي به صدا در مي آيد...
- آهاي بچه خوشگل بابايي! برو اون گوشي رو بردار ببين كيه عزيزم!
پسر بچه مداد و پاك كن را روي دفتر مي گذارد و به سمت پذيرايي حركت مي كند و گوشي تلفن را برمي دارد... پدر دو باره چشم و گوش و حواس خود را به صفحه جادويي تلويزيون و برنامه مفيد آن مي دهد:
" همكاري اولياي شاگردان، در بهبود وضعيت جسمي و تحصيلي كودكان، بسيار موثر است؛ پس اگر مي خواهيد فرزنداني ممتاز داشته باشيد، بايد..."
- بابا !
- چي مي گي بچه؟!
پسربچه كه از پدر و دستمال دستش مي ترسد، با نگراني از لاي در به درون اتاق نگاه مي كند:" مدير مدرسه مون زنگ زده!"
- خب، چي مي گه؟
- مي گه به ولي تون بگو تو كارهاي مدرسه، با ما همكاري كنه!
- مي گه به كي بگو؟
- به داداش "ولي" مون!
- خب چرا اينو به من مي گي پسر؛ برو به داداشت بگو!
- آخه گناه داره بیدارش کنم؛ مامان تازه بهش شیر داده و الان هم خوابيده!
- اي واي از دست تو و این داداشت و همه داداش های كوچولوي امروزي؛ مگه مي ذارین آدم دو كلمه حرف قشنگ قشنگ گوش كنه و بهره ببره!!
و باز هم به خانم كارشناس برنامه خانواده نگاه مي كند كه همچنان حرف هاي بسيار خوب و قشنگي براي گفتن دارد، مثل این که اين خانم، دست بردار نیست و حالا حالاها می خواهد پدر و مادرهاي محترم و بينندگان تلويزيون را راهنمايي كند:
" اولیای گرامی! باز هم اعلام می کنم که از ما گفتن؛ می خواهید گوش کنید، می خواهید نکنید؛ بدانيد و آگاه باشيدکه مهربانی بیش از اندازه، بر فرزندان شما تاثیر بسیارخطرناکی دارد و آنان را لوس و نُنُر بار خواهدآورد، پس باید..."
پسربچه که حرف های خانم کارشناس را شنیده است، مثل بید بر خود می لرزد و پس از بستن در اتاق، وحشت زده به سمت در خروجي خانه، پا به فرار می گذارد!... پدر، دستمال ضخيم را در دستش مي فشارد و با عصبانیت و با سرعت، عین قرقی به دنبال بچه از اتاق بیرون می رود:
" چرا گُرخیدی و گریختی بچه جون؟!! كجا در می ری شیطون بلا؟! من بچه لوس و ننر نمی خوام! اگه دستم به اون دماغت برسه می دونم چیکارش کنم!... 
صبرکن پسر! تا کجا می تونی فرارکنی؟!... می گم صبر كن!..."
نوشته: حمیدرضا نظری


بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: