کد خبر: ۶۷۰۹۵۸
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۹
تعداد بازدید: ۸۳۰
3 داستان كوتاه طنز، به مناسبت عيد سعيد فطر؛
*حمیدرضا نظری: ... آخ!... بی انصاف چه دردی هم دارد!... ای وای، در این روزهای عزیز، این چه بلایی بود سرم آمد؟!... ضربه به حدي محكم بود كه ديگر گرما و مترو و فشارجمعيت و بچه همسايه و پماد مخصوص را فراموش كردم و فقط توانستم بگويم:” آخ! و ديگرهيچ!! 
خدا بگويم این"حبيب" آقا كله پز را چه كاركند كه تيغش بُريد و نزديك بود مرا زهره ترك كند و بچه هايم را به روزسياه بنشاند!... من اينك در اين ايام مبارك عيد فطر، با سري شكسته و باندپيچي شده، قلم به دست گرفته تا برايتان بگويم كه چه بلايي بر سرم آمد و... 
ماجرا ازآن جا شروع شدكه استخوان ها و دنده های بچه همسايه من، بر اثر ازدحام و فشردگي جمعيت و هجوم مسافران مترو در زمان ورود به قطار، دچار آسیب دیدگی جدی شد و با ناله و فريادش، همه اهالي محل را به وحشت انداخت و خواب و خوراک را بر من و ديگران حرام کرد!
وقتي به عيادتش رفتم دلم به حالش سوخت و به شدت غصه اش را خوردم. بدبختي اين جا بود كه پدر و مادر بچه، موفق به خرید پماد مخصوصِ رفع درد استخوان نشده و نتوانسته بودند بعد از چند روز، مرهمي بر زخم فرزندکوچک و جگرگوشه شان بگذارند و...
تحمل ديدن چنان صحنه دلخراشي را نداشتم؛ به كودك نزديك شدم وگفتم: " مگه من مُرده م كه تو درد مي كشي باباجون؟! هر طور شده دردت رو درمون مي كنم؛ خيالت تخت!! "
و ازخانه بيرون زدم و يكراست به سراغ دوست كله پزم، حبيب آقا رفتم و موضوع را با او درميان گذاشتم.
حبيب آقا، كارآماده سازي کله پاچه را كه تمام كرد، با ناامیدی گفت: " پیدا کردن این پماد، سخته؛ سخت! اگه مي خواي اين نسخه رو بپيچي، بايد تیغت بِبُره؛ می بُره؟!"
گفتم: "ولي من تیغی ندارم كه بِبُره!”
- اما من دارم؛ خوبم مي بُره!... همين فردا می ری داروخانه سرگذر، به عزيز"پِچ پچ" مي گي فلاني منو فرستاده؛ ديگه كارت نباشه!
ذوق زده و بلافاصله از جا بلند شدم و گفتم: "چرا فردا؟!... فردا شاید ايشاء ا... عيد فطر باشه و يكي دو روز هم پشت بندش تعطيلي؛ توي اين چند روز، اون طفل معصوم كه نبايد درد و عذاب بكشه حبیب آقا جون؛ همين الان می رم!... قربان مرامت لوطی!...”
و فورا خداحافظی کردم و سوار تاكسي شدم تا هرچه سریع ترخودم را به داروخانه مورد نظربرسانم...
**** 
... داروخانه شلوغ بود. به سختي خودم را جلوي پيشخوان رساندم و عزيزآقا را از روي نشانه هاي داده شده شناختم. سلام كردم، اما متوجه نشد. اين بار با صداي بلند گفتم: " سلام آقا عزیز! من از طرف حبيب آقا كله پز اومدم يه قلم داروي ناياب..."
كه عزيزآقا شتاب زده و سريع، با دو دستش دهانم راگرفت: " هيس! چه خبرته؟! "
تعجب كردم. گفتم شايد حرف بد و نامربوطي زده ام و خود بی خبرم!... مثل موش به تله افتاده شروع به دست و پا زدن كردم تا بلكه جانم را نجات دهم، اما مگر مي توانستم؛ خوش انصاف با دست های بزرگش چنان جلوي دهانم را گرفته بودكه ترسيدم نكند براي هميشه فاتحه ام خوانده شود!... عزيزآقا به آرامي نگاهش را به اطراف چرخاند و مردم حاضر در داروخانه را از زیر نظرگذراند و سپس با احتياط، دهانش را به گوشم چسباند وگفت: 
" يواش حرف بزن! مگه می خوای منو به خاک سیاه بنشونی؟!... خب حالا چی مي خواي؟! "
و دست هایش را از روی دهانم برداشت و رهايم كرد. احساس كردم نفسم بالا نمي آيد و ناي حرف زدن ندارم. به سختي دستم را دراز كردم و نسخه را تحويلش دادم. عزيز آقا بعد از خواندن نام دارو، لبخندي زد وگفت:" واقعا كه استفاده از مترو، کار هركسي نيست و مرد قوي جثه می خواد و..." 
- كاملا درست مي فرمايي! 
- مي دوني كه این یکی واقعا نایابه، ولي من خاطرش رو خيلي مي خوام!
- خاطر پماد رو؟!
- نه؛ حبيب آقا رو مي گم!
- ای بابا، پس تكليف تيغش چي مي شه؛ اصل كار، همونه كه مي بُره!!
از حرفم خوشش آمد، چون خنديد و با پنجه بزرگ و هيولايي اش، شانه لاغر و استخواني ام را چنگ زد و با انگشت سبابه اشاره كردكه جلوتر بروم... عزيزآقا ولوم صدايش را تا آخرين درجه پايين آورد و به طريقه پِچ پچ -بي خود نيست كه اسم او را عزيز پچ پچ گذاشته اند- گفت: " ببين! "
- جون!
- پماد مخصوص رو بهت مي دم!
- خب!
- ولي بايد خيلي مواظب باشي كسي بويي نبره!
- چرا، مگه قرص اکس و شیشه و مواد مُخدره؟!
- خطرش از اينايي كه گفتي بيشتره! گوش كن! وقتي جنس رو تحویل گرفتي، باكمال دقت و حفظ موارد ايمني، سرت رو می ندازی پايين و خيلي آروم مثل بچه آدم، مي ري بيرون و فورا مي زني به چاك! حالیته؟!
سرم را تكان دادم كه يعني بله؛ متوجه شدم.
- همين جا منتظر باش تا جنس رو بيارم!
و به طرف انبار داروخانه رفت... واقعا ترسيدم و سرتاپاي بدنم شروع به لرزيدن کرد! گفتم شايد پماد مخصوص رفع درد استخوان و دنده آدميزاد هم جزء اجناس قاچاق است و من بي اطلاع هستم!... احساس كردم همين حالا است كه ماموران سربرسند و به جرم خريد مواد ممنوعه بازداشتم كنند و آبروي چندين و چند ساله ام پاك از دست برود و... با اين فكر، قلبم دچار تپش شد و شدت گرفت و با سرعت تمام دور برداشت و خواست كار دستم بدهد كه عزیزآقا برگشت و با احتیاط، پماد بسته بندی شده را تحويلم داد... او وقتي پول دارو را گرفت، بازهم به همان طريق پچ پچ، آخرين مرحله عمليات بزرگ را برايم تشريح كردكه:" خوب گوش کن! "
- ب... بله!
- خيلي احتياط كن!
- چ ... چشم!
- ديوار موش داره و موش هم گوش! خيلي عادي راه برو تا كسي بهت مشكوك نشه! مواظب حركاتت باش؛ سعي كن اصلا دستپاچه نشي و خودت رو گم نكني؛ سعي كن رنگ صورتت...
به حدي ترسيده بودم كه نتوانستم بمانم و به بقيه حرف هايش گوش كنم؛ وحشت زده آب دهانم را فرو دادم و بلافاصله از ميان جمعيت گذشتم و از داروخانه خارج شدم، اما هنوز چند قدم دور نشده بودم كه ناگهان يكي بازويم را گرفت؛ به شدت تکان خوردم و قبض روح شدم! کمی مانده بود سنکوب کنم، نفسم بُريد.گفتم كارم تمام شد و بيچاره و گرفتار و رسوا شدم. دستبند را به مُچ دست هايم احساس كردم... مُردم و زنده شدم!...
پس از چند لحظه كه براي من عمري بود، با ترس و لرز چشم هايم را بازكردم و درمقابل خود، پيرزني لاغر و استخواني را ديدم كه عصايي كهنه و كاغذي تا شده در دست گرفته بود و به حالت التماس نگاهم مي كرد. او درحالي كه سمعك اش را به روي گوش تنظيم مي كرد، كاغذ را به طرفم گرفت و با صدايي زير كه بيشتر به جيغ شبيه بود، گفت: " الهي قربونت برم ننه جون؛ بگو اين داروي قلب رو چه جوري مي تونم پيدا كنم؛ از بس به اين در و اون در زده م كه دچار واریس شده و ديگه رمق راه رفتن ندارم!"
از شدت وحشت، پاك گيج شده بودم و هيچ اختياري از خود نداشتم؛ نمي دانم چطورشد از دهانم دررفت كه:
" اين دارو، نايابه؛ اگه مي خواي اين نسخه رو بپيچي، بايد تيغت بِبُره مادر؛ مي بُره؟!"
پيرزن متوجه نشد؛ گوش هاي كم شنوايش را تيزكرد و سرش را جلوتر آورد و گفت:”چي گفتي ننه جون؛ چي بايد ببُره؟! "
گفتم:" تيغت؛ تيغ! "
پيرزن با نهايت تعجب، قد و بالايم را برانداز كرد و با عصبانيت فریاد زد:" كه گفتي جيغ من ببُره؛ ها؟! "
- جيغ نه مادر؛ تيغ، تيغ!
و خودم را آماده كردم تا برايش توضيح بدهم كه بلافاصله عصاي سنگین اش را بالای سربرد و با شدت هرچه تمام تر، آن را بر فرق سرم كوبيد و جيغ زد:" برو خودتو مسخره كن مرد ناحسابي!... "
ضربه به حدي محكم بود كه ديگر گرما و مترو و فشارجمعيت و بچه همسايه و پماد مخصوص را فراموش كردم و فقط توانستم بگويم: " آخ! و ديگرهيچ!! "

*از آشنایی با من، افتخار کنید!

من، کامران، معروف به کامی زِبل هستم و از این که امروز افتخار آشنایی با این آدم زبل نصیب تان می شود، باید خوشحال باشید و این خوشحالی را با دوستان و آشنایان خود به شکل مساوی تقسیم کنید!!
من الان اين نامه را از زندان يا بهتر است بگويم بازداشتگاه برايتان مي نويسم! البته اگرخدا بخواهد زياد ماندني نيستم و به مباركي قرار است تا چند ساعت ديگر و به مناسبت عيد سعيد فطر، از حبس آزاد بشوم و به آغوش گرم ننه و بابايم برگردم!... انشاء الله اين عيد و اين آزادي بر من و خانواده عزیزم و همچنين شما مبارك باشد! من امروز صبح، به جرم... اصلا بگذاريد از اولِ اول برايتان تعريف كنم كه ماجرا چيست و...
باوركنيد من جوان با ادب و نمونه و زرنگي هستم! اين را فقط خودم نمي گويم؛ همسايه مان عباس آقا مُفت خور مي گويد؛ همكلاسي با وفايم سيروس آب زیرکاه مي گويد؛ يكه بزن محله مان تيمور تيغي مي گويد... من از بچگي ياد گرفتم كه هميشه اول باشم و دوم و سوم بودن، برايم اُفت دارد، يعني دوست دارم در هركاري، تك باشم و سري تو سرا دربياورم و زبانزد خاص و عام بشوم! من مي دانم كه براي بزرگ شدن، بايد دست به كارهاي بزرگ بزنم. البته منظورم بازكردن قفل گاو صندوق مغازه ها نيست، اما دوست دارم سر به سر بعضي ها بگذارم و كلي كيف كنم! چه مي شود كرد؛ جواني است و هزار...
راستش من از هرچه كه حكم اطلاعيه و امريه و دستور داشته باشد، خوشم نمي آيد و عشقم اين است که برخلافش عمل كنم! مثلا چند روز پيش در يكي از ايستگاه هاي مترو تهران، چشمم به يك تابلو افتاد كه رويش نوشته شده بود: لطفا ازآوردن موجودات و حيوانات اهلي و غير اهلي و چه مي دانم ترقه و فشفشه و جغجغه و يك چرخه و دوچرخه و سه چرخه و... به داخل مترو خودداري فرماييد؛ درصورت رويت اين اشياء به شدت رويتان را كم مي كنيم و فلان و بهمان!... 
با خوندن اين نوشته، به خودم گفتم: " به هه! چي خيال كردين؟! اگه کامی زبل با این همه زبلی، نتونه يه فقره خروس ريزه ميزه با خودش ببره تو قطار كه ديگه براي لاي جرز خوبه؛ همين الان كاري مي كنم كارستون!”
و بلافاصله براي خرید يك خروس، دست به كار شدم و به سمت بازار پرنده فروشان حركت كردم!...
**** 
يك ساعت بعد و پس از خريد يك خروس نازنازي و جاسازي آن در زنبيل مخصوص، به شكل مخفيانه و به دور از چشم ماموران ايستگاه، لاي جمعيت مسافران گم شدم و روي يكي از صندلي هاي واگن نشستم. قطار به حركت درآمد و من دو دستي زنبيل را چسبيدم تا كسي متوجه خروس نشود... هنوز قطار به ايستگاه دوم نرسيده بود كه صدايي آبروبر، به گوش رسيد که: " قوقولي قوقو! "
پيرمردي كه كنارم نشسته بود، زير چشمي نگاهم كرد و لبخند زد:" به به، عجب صبح دلنشيني؛ عجب صداي دلنوازي!... ببخشين جوون، شمام صداي خروس رو شنيدي؟! "
با دستپاچگي گفتم: " بله؛ به گمونم از راديوي قطار، پخش شد! "
- كدوم راديو؟! اين قطار كه راديو نداره گُل پسر!
- يعني مي فرمايي بنده بودم قوقولي قوقو كردم؟!
- بلانسبت شما! من منظوري نداشتم، فقط مي خواستم بگم...
هنوزحرفش تمام نشده بود كه صدايي ديگر، توجه مرا به خود جلب كرد:" ميو!... ميو!..."
به زيرپاي پيرمرد نگاه كردم و گربه اي زيبا را ديدم كه داشت زنبيل خروس مرا بو مي كرد؛ مثل اين كه گرسنه بود و دنبال یك لقمه و طعمه چرب و چیلی مي گشت!... زير چشمي به پيرمرد نگاه كردم و لبخند زدم: " به به، عجب پيشي نازي؛ عجب نوا و سازي! آقا مياي بريم بازي؟! "
پيرمرد خيلي سريع و با عجله گربه را گرفت و آن را زيركاپشن اش مخفي كرد!... اين بار نوبت من بود تا پيرمرد را سوال پيچ كنم:" ببخشين آقا بزرگ! شمام صداي پيشي رو شنيدي؟! "
- پيشي؟!... ب... بله شنيدم؛ به گمونم از راديوي قطار، پخش شد!
- كدوم راديو؟! اين قطار كه راديو نداره آقا!
- يعني مي فرمايي بنده بودم ميو ميو كردم؟!
- بلانسبت شما؛ بنده بیجا می کنم همچین چیزی بگم؛ منظورم اينه كه...
پيرمرد با آرنج به پهلويم كوبيدكه يعني خاموش؛ شتر... ببخشيد؛ پيشي ديدي، نديدي!
پس ازچند لحظه، پيرمرد وقتي ديد كسي متوجه نيست، با احتياط و به آرامي دهانش را به گوشم نزديك كرد و گفت: " هي پسر! يه پيشنهاد برات دارم؛ اهل معامله هستي؟!"
- چه معامله اي؟!
- من به مامور ايستگاه نمي گم كه تو خروس داري؛ درعوض تو خروس رو بده تا گربه من بخوردش؛ آخه حيووني چند روزه هيچي نخورده و خيلي گشنشه!
- نخير، چه زرنگ؛ اصلاحرفش رو نزن!
- چرا؟!
- چون من عضو انجمن حمايت ازحيوانات هستم و اين كار،خلاف اساسنامه ماست!
- فعلا اساسنامه و انجمن رو ولش كن و شكم اين گربه مظلوم رو درياب، بچه پُررو!
- چرا توهين مي كني آقا؟! شما آدم بزرگ ها عجب حرف هايي مي زنين ها! درسته كه من هنوز خیلی بزرگ نشدم، ولي اين دليل نمي شه كه...
پیرمرد با عصبانیت به چشم هایم خیره شد و با تحکم گفت:"حرف مفت نزن موش خرما؛ به زبون خوش، خروس رو مي دي يا اين كه همين الان به ماموراي..."
با ترمز قطار در ایستگاه و باز شدن درهای واگن، من از ترس پيرمرد و ماموران ايستگاه، خروس را برداشتم و بلافاصله پا به فرارگذاشتم!... هنوز بيش از چند قدم از قطار فاصله نگرفته بودم كه ديدم اي وای، گربه دندان هایش را تيزكرده و دارد با سرعت تمام به طرفم مي آيد. بلافاصله شروع به دويدن به طرف پله هاي برقي ايستگاه كردم كه ناگهان پايم برگشت و همان جا كله پا شدم و خروس از دستم رها شد و صدايي از بلندگو، خطاب به ماموران ايستگاه فريادزد: " بگيرینشون!! "
با عجله ازجا بلند شدم تا قبل از گربة وحشی و گرسنه، خودم را به خروس برسانم كه گربه مثل موشك دوازده متري ازكنارم گذشت و ناپديد شد...آقا نبوديد ببينيد چه صحنه جالبي شده بود! جايتان خالي! واقعا شنيدن كي بود مانند ديدن؛ حالا خروس بُدو، پيشي بدو، کامی زبل بدو، پيرمرد بدو، مامورا بدو، مسافرا بدو...
... يعني چه؟! شما داريد به من مي خنديد؟!... خنده ندارد كه! من الان به جرم برهم زدن نظم عمومي و ايجاد موقعيت حادثه در مترو، دارم در بازداشتگاه آب خنك مي خورم، آن وقت شما داريد به من ... اصلا آب خنك كجا بود در اين ماه مبارك؟ هنوز یکی دو روز ديگرتا عيد سعید فطر باقي مانده و... آخ جان؛ قرار است به خاطر جشن و شادي اين عيد بزرگ و عزيز، من آزاد بشوم و پس از چند ساعت حبس، به آغوش گرم ننه و بابايم برگردم!... 
اي روزگار! كي باور مي كرد کامی زبل با اين همه زرنگي و زبلی، سر از زندان دربياورد و...گفتم مي خواهم آدم بزرگ و مهمي بشوم و سری تو سرا دربياورم، اما نه اين جوري!!... اي بابا؛ كي بودم و كي شدم!... من، کامران، معروف به کامی زِبل هستم و از این که امروز افتخار آشنایی با این آدم زبل نصیب تان شد، باید خوشحال باشید و این خوشحالی را با دوستان و آشنایان خود به شکل مساوی تقسیم... اي بابا؛ اين را كه در اول ماجرا برايتان گفتم و تكراري است... نگفتم؟!

*مردی که شناسنامه باطل می کند! 

چند روز پيش، درحوالي ترمينال مسافربري شهر، پيرزن غمگين و دل شكسته اي را دیدم که زار زار مثل ابر بهاران گریه می کرد و با صدايش، دل هر رهگذري را به درد مي آورد. تحمل ديدن آن صحنه ناراحت كننده را نداشتم. جلو رفتم وگفتم: " چی شده مادر، چرا گريه مي كني؟! "
پيرزن سرش را بلندكرد و به آرامي گفت: " نپرس مادر؛ نپرس كه از صبح تا حالا به دنبال يه بلیت اتوبوس، از پا و زبون افتاده و ديگه رمقي برام باقي نمونده!”
- چرا؟ مگه بليت قندهار مي خواي؟!
- نه مادر، قندهارم كجا بود؟!... هر كجا مي رم، مي گن به خاطر عيد فطر و اين چند روز تعطيلي، همه بليت ها رو فروختيم و ديگه بليتي نداريم!... 
- حالا كجا مي خواي بري مادر؟
- كرمان، پيش عروسم؛ آخه اون طفلك بارداره و وقت زايمونش رسيده؛ پسرم تلفن زده كه برم كمك شون...
گفتم:" بلندشو مادر؛ بلند شو كه با نشستن و ناله وگريه، مشكلت حل و دردت درمون نمي شه؛ بيا بريم برات بليت تهيه كنم! "
- يعني مي توني مادرجون؟!
- دنيا رو چی ديدي مادر؛ شايد بتونم!
پيرزن بلافاصله ازجا بلند شد و خوشحال و خندان و با دنيايي اميد، لنگ لنگان به دنبالم به سمت ترمینال حركت كرد...
بعد از طي مسافتي به ترمينال رسيديم و به اولين دفتر فروش بليت وارد شديم. وقتي در را بازكردم، با صحنه عجيبي روبرو شدم؛ مسوول فروش بليت، با سبيلي از بناگوش دررفته، يك جفت ميل باستاني به دست گرفته بود و آن ها را به روي شانه هايش مي چرخاند؛ او صداي نوار ضرب زورخانه را هم تا آخر بلندكرده بود و ضمن ورزش، با لذت تمام به تن و بدن ورزیده و قوی خود نگاه مي كرد و...
براي يك لحظه فكركردم اي دل غافل؛ شايد حواسم نبوده و به اشتباه به گود زورخانه وارد شده ام و خود خبر ندارم! به پيرزن نگاه كردم كه از وحشت، چشم هايش چهارتا شده و زبانش بندآمده بود... پس ازچند لحظه به آرامي جلو رفتم و سلام كردم. فروشنده درعالم ديگري سير و سياحت مي كرد... با صدايي بلند گفتم: " سلام آقا! خسته نباشي! "
او بدون اين كه نگاهم كند، گفت:" خسته نباشي يعني چی؛ بگو خدا قوت! "
- خدا قوت! 
- قربون معرفتت جوون!
- ببخشيد، يه بليت براي كرمان مي خوام!
مسوول فروش بليت، ميل باستاني را از روي شانه هايش پايين آورد و با دست چپ، بازوي دست راستش را مالش داد و گفت:" بليت مي خواي چیكار پسر؛ اين بازوي مردونه رو مي بيني؟!"
- بله مي بينم!
- دست بزن ببين چطوره!
جلو رفتم و دست زدم؛ سفت بود؛ مثل سنگ!... گفتم:" چه بازوي محكمي؛ آفرين! "
- آفرين يعني چی؛ بگو ماشاءالله!
و دستمال گردنش را بازكرد و به دور دستش پيچيد و گفت: " فعلا پاهاتو جفت كن ببينم! "
- پاهامو؟!... براي چی؟!! 
- براي اين كه از زمين بلندت كنم و ميزون قدرتم رو بسنجم؛ آخه مي دوني، من يه وقتی خوب هالتر مي زدم و اسمم همه جا وِرد زبونا بود!
با ناراحتي گفتم:"دست بردار آقاي محترم، مگه بنده هالتر شما هستم؟! عجيبه والا!... من اومدم این جا تا... "
- تا بليت بگيري؟!
- بله، بليت به مقصد كرمان!
فروشنده با بدخلقي، درخروجي را نشان داد:" بليتم كجا بود مرد حسابي؟ بليت، بي بليت؛ حاليته؟! حالا بهتره فورا بري پي كارت كه اصلا حال ندارم! "
- برم پي كارم؟! من تا بليت نگيرم، ازجام تكان نمي خورم! چي خيال كردي پهلوان پنبه؟! 
فروشنده به چشم هايم نگاه کرد و بلافاصله چشم غره رفت:"بله؟! نفهميدم!! به من مي گي پهلوون پنبه؟! "
- بله، چون اگه پهلوون درست و حسابي بودي كه وزنه سي و سه مني رو از جا بلند مي كردي، نه منو كه فقط چهار مثقال گوشت خالص دارم و...
نگذاشت بقيه حرفم را بزنم؛ مثل پلنگ زخم خورده نعره كشيد:" حالا بهت حالی می کنم که من... "
وحشت زده عقب كشيدم: " مي خواي چیكاركني آقا؟! "
چند قدم جلو آمد و با عصبانيت تمام، مُشت دست راستش را در مقابل چشم هايم گرفت:" مي خوام با همين مشت، شناسنامه تو باطل كنم! "
و به یکباره به طرفم خيز برداشت.پيرزن هم با عجله ازجا بلند شد و خودش را به وسط معركه انداخت. فکرکردم حالا به خاطر من، با فروشنده درگیر می شود، اما او لبخند زنان خطاب به فروشنده گفت: " اي واي مادر، مگه تو شناسنامه هم باطل مي كني؟! "
- آره ننه، باطل مي كنم؛ خوبم باطل مي كنم! حالا بكش كنارتا شناسنامه اين بوقلمون مُردني رو براي هميشه باطل كنم و يه يادگاري درشت هم زير چشماش بكارم و خلاص!
پیرزن درحالي كه ذوق زده شده بود، خم شد و خیلی آرام و درگوشی گفت:" با این پسرکاری نداشته باش مادرجون؛ قربونت برم اگه بتوني اين شناسنامه پوسيده و قديمي منو باطل كني و به جاش يه شناسنامه جديد و جوون و خوشگل بهم بدي، تا آخرعمر دعات می کنم! می دونی که چی می گم؛ یه شناسنامه که سن و سال منو یه هوا..."
فروشنده مانده بود كه به پيرزن چه بگوید و من درمانده و بلاتکلیف كه چه كاركنم؛ بخندم و يا از مشت سنگين اين مرد عصباني فراركنم و...
... خلاصه، پيرزن آن قدر التماس و خواهش كرد و از عروس باردار و نوه آينده ا ش گفت وگفت تا بالاخره فروشنده يك بليت به مقصد كرمان برايش صادركرد؛ البته بعد از زدن يك مشت جانانه و سنگين و كاشتن بادمجاني درشت وخوش رنگ در زيرچشم راست بنده؛ آن هم به رسم يادگاري!
... باز خدا را هزار مرتبه شكر؛ اگرجناب پهلوان پنبه، جدي جدي شناسنامه ام را باطل مي كرد، الان به جاي شادي و شیرینی جشن عيد سعید فطر، بايد خرماي سر قبر مرا مي خورديد و فاتحه!... آخيش؛ واقعا كه شانس آوردم!
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: