کد خبر: ۶۶۵۹۴۹
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۰
تعداد بازدید: ۸۳۶
دلنوشته ای در رابطه با بي توجهي به طبيعت و نابودي محيط زيست؛
پسر من، كله پوك است!درحومه يك شهر و درحوالي باغي پاكيزه و سرسبز و در دِل طبيعتي زيبا و کوچک، جواني به لمباندن ساندويچي بزرگ مشغول است!... 
كمي دورتر، پيرمردي خسته در حال بازگشت به خانه، از دور متوجه جواني مي شود كه شباهت زيادي به فرزند او دارد. جوان خوشحال و خندان به سوي پيرمرد می شتابد و او را درآغوش می فشارد: " سلام اي پدر مهربان و معلم خوش زبان من! "
- سلام اي پسر ناخلف و درس نخوان و کله پوک من!
جوان، چنان ذوق زده شده كه به يكباره فعل لمباندن را فراموش مي كند و باقي مانده ساندويچ و كاغذش را در باغ پاكيزه رها مي سازد و فرياد مي زند:" شما مرا با گل و باغ و طبيعت زيبا آشنا كردي و درس مهرباني به طبيعت و محيط زيست را آموختي پدرجان!"
- جدی می گويي؟!
جوان، پیرمرد را به سختی فشار می دهد؛ طوری که صدای جابجایی مهره هایش به وضوح به گوش مي رسد:" بله؛ شما در سر كلاس، برايم استاد بودي و در خانه، پدر؛ استاد و پدري دلسوز كه مرا در زندگي، به رفاه و آسايش و آرامش رسانده است!..." 
پيرمرد، از فرط درد، فرياد مي زند:"... و تو آسايش و آرامش را از من سلب كردي، ای جوان مردم آزارِ نمك به حرام!... آخ كمرم!... اين قدر فشارم نده، دیوانه!" 
جوان، پيرمرد را مي بوسد و لبخند مي زند:" اي پدر عزيز! باور كنيد كه من همچون ايام ماضي، هنوز هم نيازمند دست هاي گرم و نوازشگر شما هستم!"
پيرمرد، دستش را بالا مي برد و محکم به صورت جوان سيلي مي زند: " الهي كچل بشوي جوان که هنوز اولين درس زندگی را نیاموخته ای و آن وقت همین طوری داري مرا مثل آبغوره، می چلانی!"
- کدامین درس را؟!
- درس حفظ و نظافت طبيعت و محيط زيست را!... اینک با زبان شیرین پارسی و همچنین با زبان خوش به تو هشدار می دهم که فوراً این ته مانده ساندويچ و كاغذت را جمع کن تا دو باره نزدم توی صورتت!... دِ می گویم جمع کن، اي بچه پررو...
و دستش را بالا مي برد تا دو باره ضربه اي وارد كند كه پسر جوان، وحشت زده از پيرمرد فاصله می گیرد و پا به فرار مي گذارد... 
پيرمرد، در حالي كه از درد كمر به خود مي پيچد، به دنبال او مي دود:
" آهای پسر نادان، کجا فرار مي كني؟!... ای شاگردِ هميشه تنبل و فراری کلاس، اگه دستم بهت برسه، می زنم توی آن کلة پوکت!... صبركن ای پسرِ کله پوك من!... صبركن!..."
* مردی به لطافت مثلاً گُل!
مرد، چهره و حركات بسيار لطيفي دارد. او مي گويد كه به شدت عاشق طبيعت است. اين مرد، حقيقت را مي گويد؛ چرا كه همیشه به آرامي به گل ها نزديك مي شود و به زيبايي هر چه تمام تر آن ها را مي بويد:" بَه بَه! من بي اغراق مي گويم كه روح بسيار لطيفي دارم؛ روحی به لطافت... لطافت ... چيز؛ به لطافت همين گل دارم!..."
او با شیدایی فراوان، گل ها را درآغوش می فشارد و برای رسیدن به آرامش، در خلوت خود سکوت پيشه می کند... مرد، پس از چند لحظه، با عجله شروع به چيدن گل هاي باغچه مي كند و گل لبخند بر لب هایش نقش می بندد:"اصلا و ابدا تعجب نكنيد؛ من خوب مي دانم كه عمر گل كوتاه است و بايد قبل از پژمردن، آن ها را چيد... وگرنه می پلاسند!!... این نشان دهنده تجارب بسیار عمیق من است!"
مرد، یک دسته گل بزرگ و زيبا آماده و تزیین می کند و به خریدار تحويل مي دهد و منتظر می ماند تا او دستش را به طرف کیف پولش ببرد... خریدار می خندد و چند اسكناس پرداخت می کند: " بدرود آقا! "
- چی چی رو بدرود؟!... همین؟!
- کمه؟!
- خیلی؛ بیست هزار تومن بذار روش!
- چه خبره آقا؛ مگه طلای بیست و چهار عیاره؟!
- همینه که هست؛ می خوای بخواه، می خوای...
- بگیر، اینم ده تومن دیگه؛ خیرشو ببینی!... حالا دیگه بدرود؟!
- بدرود و صد بدرود عزیز جان... مبارکت باشه!مرد فروشنده و خریدار هر دو کاملا راضی هستند و با مهربانی با هم وداع می کنند!... و اما صداي دلنشين و زيباي مرد فروشنده، باز هم برروي آسفالت داغ خيابان به گوش می رسدکه:"من گل و طبيعت را دوست دارم، من اين گل را به اندازه ... اندازه... آها؛ به اندازه اين اسكناس..."
مرد، به يكباره و هيجان زده، زانو مي زند:
" من بي اغراق مي گويم كه روح بسيار لطيفي دارم!" 

* گلوله ای شلیک می شود و کوه می لرزد!
اینک، درعصر سرعت و زيبايي هاي ساختگي و خستگی ها و دلتنگي هاي آدمي، در دلِ طبیعتی زیبا، پنجره اتاق مشرف به کوه عظیم و باشکوه روبروي خانه ام را می گشایم تا شاید باز هم ببینمش که از بلندترین نقطه، به من و همه اهالی شهر سلام و بوسه اي گرم مي دهد؛ او را می گویم؛ آهوی زیبای سرزمین من!
****
شاید دیروز بود که بازهم دیدمش... آری، دیروز بود که پنجره اتاق مشرف به کوه را گشودم و برق چشم های دلبرانه اش، دلم را ربود و با خود برد. آهوی زیبای سرزمین من، از بالاترين نقطه كوه، به آرامی پايين آمد و با نگاه زيبايش به من خيره شد و... 
درطلوع خورشید زیبا و در طبیعتی پاک و چشم نواز، آهوی شیرین و مهربان دیار مهرباني ها، چون همیشه از بلندترین نقطه این کوه سر به فلک کشیده، باز هم به اهالی شهر سلام داد و لبخند زد. سال هاست که مردم این سرزمین، صبح خود را با ياد يزدان پاك و با نگاه بر کوه و آهوی زیبا آغاز می کنند. چه خوشبخت است این آهوی تیزپای که همه را صاحب و تک تک اهالی را يار و غمخوار خود می داند. همه کودکان شهر، پس از مِهر مادر، اولین رمز و راز مهربانی و بوسه را از آهو می آموزند و عشق و گرمای زمانه را در هم می آمیزند تا راه و رسم عاشقی در گردباد دلتنگی های روزگار به فراموشی سپرده نشود.
... و اما امروز... آه، امروز؛ امروزِ تلخِ تلخِ تلخ؛ تنها صدای یک گلوله آتشین، کافی بود تا به یکباره کوه به لرزه درآيد و خلوت و سکوت شهر شكسته شود و مردمان وحشت زده را از خانه هايشان بیرون بکشاند: " چه کسی بود شلیک کرد؟! "
- یک شکارچی غریبه! 
- ای وای... نکند آهو... 
- زبانت را گاز بگیر زن؛ آهوی سرزمين ما هرگز نمی میرد!
... و چه آسان مُرد آهوی سرزمين ما؛ درصبحی غمبار، درمیان آسمانی غبارآلود و... 
" به چه می نگری چنین مرد؟! "
- به كوه؛ به آهو که شاید باز گردد باز! 
- بغض ات را فرو ده که اين كوه عظيم و جاودان ما دیگر بی آهو، دیدن ندارد...
****
اینک، درعصر سرعت و زيبايي هاي ساختگي و خستگی ها و دلتنگي هاي آدمي، در دلِ طبیعتی زیبا، پنجره اتاق مشرف به کوه عظیم و باشکوه روبروي خانه ام را می گشایم تا شاید باز هم ببینمش که از بلندترین نقطه، به من و همه اهالی شهر سلام و بوسه اي گرم مي دهد؛ او را می گویم؛ آهوی زیبای سرزمین من!
* انعکاس فریاد یک کودک 
در هوایي پاك و در گوشه اي از جنگل زيبا و رويايي خدا، در زيرسقف آبي آسمان، پرواز بلند يك كبوتر سفيد، بر لب کودکی غمگین، لبخند شادي مي نشاند... كودك، سرش را از پنجره کُلبه کوچکش بيرون می آورد و به پرواز غرورآميز كبوتر چشم می دوزد. او دست هایش را برای کبوتر تکان می دهد و انعکاس فریاد شادی اش، در دل جنگل و در کوه عظیم مقابلش می پیچد و به گوش می رسد...
****
در عبور از يك راه كم عرض، در دل جنگلي زيبا و وسيع، دو مرد به طرف هم حرکت مي کنند. اولي، به طوراتفاقي به دومي تنه مي زند و دومي درحين غلتيدن برخاك، متوجه شيئي نوراني مي شود و فورا آن را در مشت پنهان مي كند... اولي، شرم زده سرش را پايين مي اندازد: " معذرت مي خوام آقا، حواسم نبود!" 
- اشكالي نداره، خب اتفاقه ديگه!
- آخه...
- بي خيال داداش!...
... لحظاتي بعد، مرد دو، در خلوت خود، مشت اش را باز مي كند و با ديدن یک سكه طلای با ارزش، لبخند مي زند... او از فرط خوشحالی یافتن یک شی گرانبها، بی توجه به یک شاخه گل قرمز و زیبای مقابلش، با پا آن را له می کند و با شتاب و شادی به سوی مقصدش پیش می رود... 
**** 
در عبور از جنگل و باغی سرشار از گل های زیبا و خوشبو و چشم نواز، مرد دو، در انديشه و لذت يك سكه نوراني بدون توجه به اطراف، به مرد سه، تنه مي زند و هر دو روی رمین كله پا مي شوند. مرد دو بلافاصله برمی خیزد و مرد سه را كه آسيب ديده است از جا بلند مي كند و شرم زده، سرش را پايين مي اندازد: " معذرت مي خوام آقا، حواسم نبود!"
مرد سه، دستش را روي شانه مرد دو مي گذارد و لبخند مي زند: "اشكالي نداره، خب اتفاقه ديگه! "
- آخه...
- بي خيال داداش!...
****
... لحظاتي بعد، مرد سه، درخلوتش مُشت مي گشايد و با دیدن يك سكه نوراني، بهت زده و ناباورانه و بی توجه به اطراف خود، راه میان بر را انتخاب می کند و با شتاب تمام از روی باغی پر از گل های زیبا می گذرد و خوشحال و خندان، دهانش را باز مي كند و با همه وجود، فرياد شادی سر می دهد؛ فریاد بلند او پس از برخورد با کوه و انعکاس در سرتاسر جنگل، خنده ای وحشتناک و چندش آور و دندان هاي ويران و پوسيده اش را نمایان می سازد و کُلبه کوچک و همه وجود كودكي خندان را به لرزه در مي آورد...
****
اینک دیگر از هوای پاك و جنگل زيبا و رويايي خدا و سقف آبي آسمان و پرواز بلند يك كبوتر سفيد خبری نیست و بر لب کودکی غمگین، لبخند شادي نمی نشیند... اکنون در هواي باراني جنگل، پرواز بی رمق یک کبوتر زخمی، برای همیشه بر لب کودکی خندان، هراسی ابدی می نشاند...
در زير سقف مه گرفته آسمان، كودك گريان از پنجره فاصله مي گيرد و درب کُلبه بي روح و سرد و کوچکش را به روي طبيعت و جنگل و کوه مي بندد. او دیگر دست هایش را برای کبوتر مهربانش تکان نمی دهد و انعکاس فریاد شادی اش، در دل جنگل و در کوه عظیم مقابلش نمی پیچد و به گوش نمی رسد...
*واقعا كه ايول دارد!
سكوت بر همه جا حاكم است و فضاي حياط، مدت هاست كه جواني و سرسبزي و زيبايي خود را از دست داده است...
در زير تك درخت زيباي حياط، دو مرد چشم درچشم هم مي دوزند. مرد يك، تصميم خود را گرفته است؛ او از جيب شلوارش چاقويي بيرون مي آورد و به مرد دو، نگاه مي كند. مرد دو، آب دهانش را فرو مي دهد و ناباورانه از مرد يك فاصله مي گيرد و به چاقوي وحشتناك خيره مي شود:" مي خواي چيكاركني؟!"
- حرف نزن!
- نه، اين كارو نكن!
- مي گم حرف نزن!
- خواهش مي كنم! تورو به جون داداشت...
- التماس بي فايده س!
- چطور دلت مياد اين كاررو بكني؟ بي رحم!
- بكش كنار حرف مفت نزن؛ فقط يه يادگاري كوچيك، رو پيشوني...
- آخه...
مرد يك، دسته چاقو را در دست مي فشارد و چند بار و از جناح هاي مختلف ضربه مي زند...
دیگرهیچ صدایی به گوش نمی رسد و سكوت بر همه جا حاكم مي شود... لحظاتي بعد، مرد يك، کمی عقب می رود و لبخند مي زند: "چه طوره؟!... خوشگله؛ مگه نه؟!
- آره؛ خيلي! خودمونيم ها؛ كارت خيلي درسته!
- چاكرم! شرمنده م نكن! 
- جون من اون چاقوتو بده تا منم يه يادگاري خوشگل، رو اين درخت بكشم! 
- بکش داش؛ بکش ببینم چیکار می کنی!...
- به به... ببين چي شد؛ از مال تو هم بهتر!... نگاه كن!
- عجب!!... تو كه خودت يه پا اوسايي پسر!... بابا، واقعا که ایول داره!... حالا چي نوشتي رو اين درخت؟! 
- كجايي جواني كه يادت بخير!
- واقعا که یادش بخیر!!
* يكي آواز مي خوانَد؛ چقدر هم ناز مي خوانَد!
"... دلم آواز مي خواهد، دلم آواز مي خواد؛ ز دشت و باغ و زيبايي، دلم پرواز مي خواهد!... "
در يك پارك بسيار وسيع و زيبا و يك طبيعت چشم نواز و آرامش بخش، صدايي هر دَم به گوش مي رسد و همه وجود پيرمردِ كم شنواي جگركي را به لرزه در می آورد! 
بيچاره پيرمرد؛ دست روي گوش و سمعك اش مي گذارد و فكر مي كند كه حتما ماموران حفاظت از محيط زيست به سراغ اش آمده اند و مي خواهند منقل و بادبزن و بساط جگرش را جمع كنند!!... اما خبري از مامور نيست؛ خواننده اي جوان و تازه كار كه با دشت و باغ و طبيعت بسيار مهربان است، همراه با يك فيلمبردار و در حال راه رفتن، ميكروفون را به دهانش چسبانده است و به خيال خودش دارد آواز مي خواند:"... دلم آواز مي خواهد، دلم آواز مي خواد؛ ز دشت و باغ و زيبايي، دلم پرواز مي خواهد!... "
خواننده از يك درخت بالا مي رود؛ سيم ميكروفون به شاخه اي گير مي كند و او و شاخه به شكل كاملا افقي روي زمين ولو مي شوند!... خواننده بدون قطع برنامه، به خواندن ادامه مي دهد تا از دنياي پر رمز و راز هنر، چيزي كم نياورد!... او به بساط پيرمرد سمعكي نزديك مي شود و با صداي گرم خود، به او نويد مي دهد كه خطري سیخ و منقل و دوغ غير استاندارد و مگس هاي دور جگرش را تهديد نمي كند و او همچنان مي تواند به كارش ادامه دهد!
پيرمرد، باآسودگی خاطر و لبخندزنان، با بادبزن چرك مرده اش مشغول مي شود و دود زغال، چشم خواننده را به خارش و حنجره طلايي اش را به تلاطم درمي آورد!
خواننده پس از طي مسيري، به پارك وسيعي مي رسد. کودکان مشغول تاب بازي هستند كه با شنيدن صداي گوشخراش خواننده، تاب نمي آورند و پا به فرار مي گذارند، اما با نهايت تاسف، يكي ازآن طفلان معصوم كه از همه دست و پا چلفتي تر است، از قافله فراريان جا مي ماند و خواننده براي هرچه زيباترشدن برنامه هنري اش، بچه را از روي تاب پايين مي آورد و خود بر جايش مي نشيند كه متاسفانه زنجيرپاره مي شود و اين هنرمند بزرگ را نقش زمين مي سازد و البته این بار، با نهایت مسرت، کودک جان سالم به در می برد!
لحظاتي بعد خواننده به نرده چوبي كنار رودخانه تكيه مي دهد، اما به دليل بيگانگي نرده با دنياي اعجاب انگيز موسيقي، زهوارش در مي رود و پس از شكسته شدن، خوانندة بخت برگشته را به سمت رودخانه خروشان سرنگون مي كند!... اما زهي خيال باطل؛ اين جوان بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد، او شجاع تر از اين حرف هاست؛ لبخندزنان سر از آب بيرون مي آورد و باز هم به زيبايي هرچه تمام تر به هنرنمايي خود ادامه مي دهد!...
... و اما در يك پارك بسيار وسيع و زيبا و يك طبيعت چشم نواز و آرامش بخش ، صدايي همچنان و هر دَم به گوش مي رسد و همه وجود پيرمرد بیچاره و كم شنواي جگركي را به لرزه در می آورد؛ او فكر مي كند كه اين بار واقعا ماموران حفظ محيط زيست يه سراغ اش آمده اند و...
... درپايان، در دل جنگلي وسيع اما ويران، صداي آژير آمبولانسي به گوش مي رسد و دو پرستار هيكل دار، خواننده زخم و زيلي را روي برانكارد حمل مي كنند؛ خواننده جوان و تازه كاري كه هنوز هم راضي نيست ميكروفون صاحب مُرده را ول كند:
" دلم آواز مي خواهد، دلم آواز مي خواد؛ ز دشت و باغ و زيبايي، دلم پرواز مي خواهد!..."
*خوش به حالِ پسرِ همسايه من!
خوش به حال پسرِ همسايه من!
پدرِ پسرِ همسايه من، علاقه عجيبي به كوه و دشت و دمن دارد، به همين خاطر نيمي ازحقوق ماهيانه اش را صرف خريد كتاب مي كند؛ كتاب هايي قطور در خصوص محیط زیست و طبيعت زيبا و...
اين پدر، دريكي ازكتاب ها، مي خوانَدكه: " اگر مي خواهيد كودكان تان اعتماد به نفس بيابند، آن ها را با خود به كوه و صحرا و دشت و دمن و طبيعت دلنشين ببريد تا..."
درست درحين مطالعه پدر، طفلك پسرِ همسايه من، مي خواهد به طبيعت كوچك حياط بسیار كوچك شان پناه ببرد كه توسط پدر، راهش سد مي شود. پسر دلش می خواهد ازخانه خارج شود، اما مگر پدر دست از مطالعه برمي دارد:" اگر مي خواهيد در اين شهر شلوغ و آلوده، فرزنداني سالم و با نشاط داشته باشيد، آنان را از رایانه و تلفن همراه و بازی های خطرناک و هیجانات مصنوعی دورکنید و با طبيعت زيبا و سالم و سرگرمی های مفید..."
پسر مي خواهد خودش را از دست پدر رها كند، اما پدر مهربان براي او برنامه های مفید و سازنده ای دارد: " هي پسر! كجا مي خواي بري؟!"
- با اجازه شما مي خوام برم توی حياط بازي كنم!
- اي بابا! توكه باز هم گفتي بازي؛ فعلا بازي بي بازي!
- يعني چي بابا؟!
- يعني حالا به جاي بازي، برو چهار تا نون بربري برشته بخر و زودي بيا تا بهت بگم برنامه بعدی چیه! 
- آخه... آخه... نونوايي خيلي شلوغه بابا جون!
- چرا گريه می کنی بچه؟! شلوغي نونوايي كه مهم نيست؛ مهم اعتماد به نـفسه كه تـو باید پیداش کنی و دو دستي بهش بچسبي؛ مفهومه؟! 
... احسنت به این پدر اهل مطالعه و با کمالات!... واقعا مفهومه!!... عجب جمله گرانبهایی!... آدم غبطه مي خورد به حال خوشِ پسرِ همسايه من!
... و اما بشنويد از پدركه با زور، پسر را به سوي صف نانوايي روانه مي كند و خود در آرامش تمام، در خانه مي نشيند و به پشتي اتاق تكيه مي دهد:" آخيش؛ ازخريد نون و صف شلوغ راحت شدم!... بَه بَه، بنازم به اين سوژه زيباي محیط زیست و طبیعت دلنشين كه چه زيبا، مرا راحت و خانه نشين مي كند!..."
... واقعا كه خوش به حال پسرِ همسايه من!

*دو شاخه گُل و يك چشم غُره!
درفضاي سرسبز و زيباي يك كوچه باغي، در ميان آواز دلنشین قناري ها و دیگر پرندگان خوشنوا، دو مرد با دو شاخه گل زيبا دردست، در يك نقطه مشترك، به گرمي يكديگر را درآغوش مي گيرند. از شواهد پيداست كه اين دو دوست، قدر يكديگر را خوب مي دانند و زيبايي را به هم هديه خواهند داد. شواهد هرگز به ما دروغ نمي گويند؛ آري آن ها چه زود، دو شاخه گل زيبا را بايكديگر رد و بدل مي كنند و...
و اما لحظاتی بعد، دست دو مرد، در يكديگر گره مي خورد؛ آن دو پنجه در پنجه براي مبارزه و مچ اندازي آماده مي شوند. قناري های روی درختان، چشم ها را مي بندند و به جنب و جوش در مي آيند. دو دوست با چهره هاي برافروخته و خشمگين، مبارزه اي سخت را آغاز مي كنند و هريك مي كوشد تا پشت دست ديگري را به خاك بمالد و... هردوتقريبا به يك ميزان قدرت دارند. این مبارزه همچنان ادامه دارد... آن دو با عصبانيت نعره مي كشند و برای پیروزی، دست به هر ترفندي مي زنند؛ گاز مي گيرند، چشم غره مي روند، عربده می کشند...
**** 
و اينك، سكوت است و خلوت و دو شاخه گل له شده در فضاي سوخته و تيره يك كوچه باغي مخروبه و دو دوست زخمي و ولو شده بر روي چمن و ديگرهيچ!
درخلوت و سكوت اين كوچه باغي، ديگر حتي صداي آواز خوش يك قناري هم به گوش نمي رسد...
*جُنبنده اي كه با سرعت مي جُنبد!
اينجا يكي از زيباترين و چشم نوازترين محيط زيست يك منطقه بزرگ جغرافيايي است كه ناخودآگاه همه نگاه ها را به سوي خود فرا مي خواند... در گوشه اي از اين همه طراوت و شادابي و زيبايي، در كنار يك جاده سرسبز و ديدني، مردي خوشحال و خندان، تكه اي مقوا در دست گرفته كه روي آن با خطی کج و معوج، جمله اي نوشته شده است:" شکارتازه! "
مرد با صوت خوش و بلند، آواز مي خواند:" شكار تازه دارم، كبك دارم، غاز دارم، قو و فلامينگو و عقاب دارم!... "
اولين راننده عبوري، در كنار مرد ترمز مي زند و با تعجب به او مي نگرد:" چرا مي خوني، مگه خواننده اي؟! "
مرد، دهانش را باز مي كند و مي خندد:" نخير؛ عرض كنم كه عرضنده ام؛ يعني بهترين شكارهاي منطقه رو عرضه مي كنم!!"
او به قسمتي از جاده نگاه مي كند و به يكباره برخود مي لرزد و به جنب و جوش مي افتد:" البته فعلا بهتره بگم جُنبنده ام، چون ماموراي حفظ محيط زيست، دارن ميان يقه مو بگيرن و اگه سريع نجُنبم... اوناهاشون!..."
مرد، وحشت زده پا به فرار مي گذارد و لحظاتی بعد، چند نفر با عجله به دنبال او به سمت تپه هاي اطراف جاده هجوم مي برند...
اولين راننده، خوشحال و خندان از ماشين پياده مي شود و با خيال راحت، از صندوق عقب ماشين، چند پرنده دست و پا بسته و يك تكه مقوا بيرون مي آورد و رو به جاده و رانندگان عبوري، با صوت خوش و صدايي بلندتر، آواز مي خواند: "بدو بيا كه شكارتازه دارم؛ انواع پرنده وحشي و اهلي و كبك و غاز و عقاب دارم؛ قو و اردك و فلامينگو و مرغابي و كبوتر چاهي و خزنده و چرنده و پرنده و... "
... دومين راننده در كنار جاده ترمز مي زند و سرش را از پنجره ماشين بيرون مي آورد و با تعجب به اولين راننده مي نگرد:"چرا مي خوني، مگه خواننده اي؟!"
اولين راننده، دهانش را باز مي كند و به شدت مي خندد:" نخير؛ عرضنده ام؛ يعني بهترين شكارهاي منطقه رو عرضه مي كنم!!... باور كن جون تو!!... اي واي بدبخت شدم!... بهتره بگم جنبنده ام، چون مامورا..." 
و بلافاصله وحشت زده و با سرعت به سمت تپه هاي اطراف جاده فرار مي كند...
... دومين راننده، خوشحال و خندان، از ماشين پياده مي شود و از صندلي عقب، تكه اي مقوا بيرون مي آورد كه روي آن با خطی کج و معوج، جمله اي نوشته شده است:" شکارتازه!... "
*این خط را بگیرید وجلو بروید؛ پشیمان نمی شوید! 
در فضايي خارج از شهر، پيرمردي درحالي كه سرگردان به نظر مي رسد، در جستجوي يافتن راهنمايي، به اطراف چشم مي دوزد... پس از دقايقي، جوانی خندان به او نزديك مي شود و پيرمرد نيز، يك گام به آرزوهايش نزديك تر:"ببخشيد پسرجون، نزديك ترين مسير به دشت و دمن كجاست؟!"
جوان به سرتاپای پیرمرد می نگرد و لبخندمی زند:
" اگه شما هم مي خواي در هواي سالم و اين محيط زيست زيبا نفس بكشي و به نوايي برسي، همين مسیر و این خط روی دیوار رو بگير و برو جلو؛ پشیمون نمی شی عمو!!"
پيرمرد، از جواب و لحن جوان شگفت زده می شود، اما سكوت مي كند...
روی دیوار، دست یک انسان نقاشي شده است كه با انگشت سبابه، مسير مورد نظر را نشان مي دهد. پیرمرد مسیر سمت چپ را در پيش می گیرد و حرکت مي كند... لحظاتی بعد، او به كوچه دوم مي رسد؛ کوچه ای که روي ديوارش نوشته شده است:" دشت باصفا؛ صفاي قدم تان!" 
چند قدم جلوتر، پيرمرد سر از يك چهار راه كوچك در مي آورد؛ چهار راهي و جمله اي دلنشين كه به نگاه و پاهای خسته او شادی و توان مضاعف می بخشد:" دشت و دمن، يعني زندگي، يعني طراوت؛ به دشت و دمن و طبیعت و محيط زيست چشم نواز و دنياي آرامش نزديك مي شويد!... همچنان مسير را بگيرید و باز هم جلو و جلوتر برويد؛ تا دقايقي ديگر، روح و روان شما جلایی دیگر می یابد و زندگی به کام تان شیرین و دریچه نگاه تان به روی زیبایی ها، گشوده می شود!..."
... و دقايقي بعد، پيرمرد در مقابل ديدگان خود، زميني پر از چاله چوله و دشتي سرشار از زباله را مي بيند كه با مهرباني هرچه تمام تر او را به سوي خود فرا مي خواند!... در گوشه و كنار دشت، چند نفر مخفیانه به كاوش زمين مشغول اند كه به احترام مرد تازه وارد، وسايل حفاري را رها مي كنند و وحشت زده به سمت تپه هاي اطراف پا به فرار مي گذارند!!....
... اينك سكوت برهمه جا حاكم مي شود و پيرمرد، با خيالی آسوده به آثاري زيبا و بديع از کنده کاری زمين، به سبك كاملا مدرن مي نگرد و در يك محيط زيست بسيار زيبا، از فرط لذت، نفسی عمیق می کشد و فرياد شادي سر مي دهد!... 
*غاز و باز و ساز و راز!
درگوشه ای از یک جنگل زيبا و چشم نواز، دو شكارچي در كمين نشسته اند...
اولي، رو به دومی لبخند مي زند:" هی رفیق، امروز مي خواي چي رو هدف بگيري؟!" 
دومي با ابهت، سرش را بالا مي گيرد:"هدفم شكارِ يه بازه!"
اولی با تمسخر می خندد:" آقارو باش؛ اينجاكه باز نداره!"
- خب شكارِ يه غازه!
از فاصله ای نزدیک، نواي دلنشين موسيقي به گوش مي رسد و اولي با کنجكاوي به اطرافش نگاه مي كند: " اين صداي يه سازه؟!"
دومي مي خندد:" اين ديگه يه رازه!"
نعره رعب انگيز حيواني در دِل جنگل، همه وجود دو مرد شكارچي را به لرزه درمي آورد تا هرچه سريع تر تفنگ ها را رها كنند و وحشت زده بگريزند. درحين فرار، ضبط صوت كوچكي از زير لباس دومي به روي چمن مي افتد و بلافاصله، شيري درنده و عظيم الجثه از پشت درختان سربه فلك كشيده جنگل بيرون مي آيد و از دور و در حین فرار، صداي گريان و لرزان دو مرد شکارچی به گوش مي رسد كه: " حيف شد رفيق؛ اون ضبط چه نازه!"
- ضبط رو ول كن ديوونه؛ دربرو كه راه بازه و جاده درازه!...
... چند لحظه بعد، شير گرسنه و درنده، به جاي تعقيب شكارچيان، درگوشه اي ازجنگل زيبا و طبيعت چشم نواز، دركنار ضبط صوت ولو مي شود و با لذت تمام، به نواي دلنشين موسيقي گوش مي دهد و از فرط لذت، نعره می کشد!!... 
* يك شاخ شمشادِ شايد نابغه!
یک خبرنگار آماتور، به خاطر بی تجربگی و کم کاری درتهیه خبرهای جذاب و خواندنی در طی یک فصل گذشته، مورد شماتت جناب سردبیر روزنامه قرار گرفته است!... او تصمیم می گیرد که از این به بعد، با سعی و تلاش بیشتر، شایستگی خود را به رخ سردبیر و دیگر مسوولان روزنامه بکشد و...
هنوز چند دقیقه از تصمیم جدی خبرنگار نگذشته است که مردی خندان وارد تحريريه مي شود و عکس پسربچه ای را روی میز می گذارد و بادی به غبغب می اندازد:"سلام آقا! لطفا اين عكس پسر شاخ شمشاد و نابغه منو، در روزنامه چاپ كنين!"
خبرنگار که احساس می کند با یک خبر جدید و زیبا و خواننده پسند روبرو شده، با خوشحالی صورت مرد تازه وارد را غرق بوسه می سازد:"خیلی خوش اومدی ای پدرِ یک شاخ شمشادِ شايد نابغه آينده! ... خب، حالا اين پسر ناز و نابغه شما چيكار كرده؟! دست به اختراع بزرگي زده؟!... چیزی کشف کرده؟!... خوش برخورد و درسخونه؟!" 
- نخيرآقا، اتفاقا فکر مي کنم امسال هم يه وري می ره تو كوزه!... ولي اين چيزها اصلا مهم نيست؛ در اين وانفساي محبت به طبيعت، من اين بچه رو جوري تربيت كردم كه كشته مرده و حامي سرسخت جنگل و طبيعت زيبا شده و... 
- آفرين به شما پدر شایسته!... لابد مي خواي پسرتون در آينده نقش مهم و مثبتي در مبارزه با آلودگي طبيعت بازي كنه، مگه نه؟!
-کاملا درسته، اما اين بچه از همين الان هم در بازي هاي بچگانه، نقش مهم و مثبتي در طبيعت بازي مي كنه!
- يعني چيكار مي كنه؟
- نقش رييس دزدها رو بازي مي كنه؛ نمي دوني چه خوب بازي می کنه آقا؛ اين نابغه من، هر روز به دل طبيعت مي زنه و با تير و كمونش، در هر نوبت چهل پنجاه گنجشك رو نشونه ميره و كله شونو مي پرونه!... مطمئن باشين اگه عکس و خبر هنرنمایی پسر منو چاپ کنين، خیلی سریع، تیتر اول اخبار همه روزنامه ها و سایت ها می شه و..."
... به ناگهان جرقه ای در ذهن خبرنگار تازه کار شکل می گیرد و گل لبخند بر لب اش نقش مي بندد؛ او از این که بالاخره یک سوژه بکر و زیبا یافته است، ذوق زده می شود و...
****
... خبرنگار فکر می کندکه این سوژه، همه عناصر و ارزش های خبری را یکجا در دل خود دارد و می تواند ارزش و قابلیت او را در نزد سردبیر به اثبات برساند. او پس از تهيه خبر، بلافاصله و دوان دوان خودش را به اتاق سردبير روزنامه مي رساند:"بفرما جناب سردبیر؛ اینم یه خبربسیار جذاب و خواندنی؛ خبری که تیراژ روزنامه رو بالا می بره و کلی ارزش و اعتبار ژورنالیستی براتون به ارمغان می آره!... من حدس می زنم وقتی این خبررو بخونی، در یه نامه بلند بالا، ضمن تقدیم یه پاداش چشمگير، از من تقدیر و تشکر می کنی و..."
... حدس خبرنگار اصلا درست نیست؛ سردبیر پس از مطالعه خبر مورد نظر، درحالی که نیشخند می زند، طی نامه ای کوتاه، حکم اخراج خبرنگار آماتور را صادرمی کند:" بهتره به جاي اون پسربچه نابغه، عکس خودت در روزنامه چاپ بشه آقای محترم!"
- واه؛ من که تيروكمون ندارم! 
- اما نشونه گيریت حرف نداره و يه ساعته خوب مُخ منو نشونه گرفتي!... من همین الان برای تو یه پیشنهاد جالب دارم!
- چه پیشنهادی؟! 
- تو هرگز یه خبرنگار زبده نمی شی؛ بهتره فورا خودتو به یه دشت و طبیعت زیبا برسونی و همراه با اون آقاپسرنابغه، با تیروکمون، گنجشک ها رو نشونه بگیری و کله شونو بپرونی!...
بیچاره خبرنگار تازه کار؛ گل بود، به سبزه نيزآراسته شد!... 
... ساعتي بعد، صدای گریه خبرنگار سابق یک روزنامه، همه گنجشک های وحشت زده روی درختان طبیعت زیبا را فراری می دهد!...
نویسنده: حمیدرضا نظری
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظر شما
در زمینه ی انشار نظرات مخاطبان رعایت چند نکته ضروری است
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید خبر داغ مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است خبر داغ از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب, توهین یا بی احترامی به اشخاص ,قومیت ها, عقاید دیگران, موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه های دین مبین اسلام باشد معذور است. نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نام:
ایمیل:
* نظر: